~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...
~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...

یک روز از زندگی ...

سلام ...


چند روزی نبودیم تو خونمون ! چقد شلوغ پلوغ شده !


هوای خونه خیلی خفه ست ! پنجره ها رو باز میکنم ! تا هوای تازه بیاد توی ریه های خونه !

 وای وای وای ! گلا مون تشنه ان !


2 تا از گلدونا رو گربه شکسته ! (( ای پدر سوخته )) قبلا م این گربه هه شیطونی میکرد !


از چند روز پیش چایی دم کرده بودیم نصفش مونده بود ! خشک شده توی قوری ! اونم شستم !

چایی تازه گذاشتم !

یکم گرد و خاک روی مبل و صندلی ها بود تمیزشون کردم ! ظرفایی که توی ظرف شویی مونده بود و شستم به گلها آب دادم !

راستی دو تا هم گل خوشگل خریدم ! ببین از بوش خوشت میاد ! ؟


آکواریوم شیشه ش کثیف شده بود ! تمیزش کردم ! روی میز کامپیوتر و کتابخونه هم کلی گرد و خاک بود !

تخت خواب و مرتب کردم ! آخه آخرین روز که اینجا بودی حالت خوب نبود مرتب نکرده بودی !

یه شاخه گل رز قرمز هم توی لیوان گذاشتم کنار چراغ خواب ...

سفارش دادم شام بیارن گفتم ساعت 9 بیارنش ...

ماشین و تمیز کردم ! شستمش ! توشم جارو گرفتم تا وقتی سوارش میشی احساس تمیزی و نویی بکنی ....

راستی اومدی خونه ، توی کشوی تخت خواب یه هدیه کوچیکه ، ببخش ناقابل و کوچیکه ، ولی ...


یه دسته گل مریم گذاشتم روی میز ناهار خوری با آب تازه !


خونه رو جارو کشیدم ! کتابا رو مرتب کردم !


قاب عکسمونو صاف کردم ! هنوزم داشت میخندید ....


رفتم حموم ! صورتمو اصلاح کردم ! کت و شلوار نویی که اون ماه با هم خریدیدم و تو دوستش داشتیو دارم میپوشم ! 


راستی چقد بهم میاد .....


موهام و سشوار میکشم ! ادکلنی که تو همیشه دوستش داری و میزنم ....


یه نگاه کلی به خونه میندازم ! تا همه چی مرتب باشه


اوووووووه ! کاناپه کجه ! ! صافش میکنم .... ای وای بر من ! کفشهام که مرتب نیستن تو جا کفشی ! اونا رو هم مرتب میکنم ! ای وای داشت یادم میرفت باطری که برای ساعت دیواری گرفتم و ننداختم ، ساعت عقب مونده ! صبر کن تنظیمش کنم ! !


بازم خونه عطر تورو گرفت ....


آماده باش دارم میام دنبالت .....


عشق من ....


هستم ...

مهتابم هستم ! 


من و تو از شروع رابطه به مشکلات آگاه بودیم ! قول و قرار ها عمدتا بر روی سر خم نکردن به روی مشکلات میچرخید !


من و تو قدم در راهی گذاشتیم که سراسرش برای " شروع " طعنه و کنایه و نیش خواهد بود !

مگر غیر از این فکر میکردیم از ابتدا ؟

مهتاب جان !


من از همون روز اول واقف بودم و هستم ! نگرانی، میدونم همونطور که بارها و بارها بهت حق دادم ! حق میدم که نگران باشی ! به هر حال بحث بحث شوخی و خنده نیست ! بحث بحث دوستی دو روزه و سه روزه نیست !

بحث عمری زندگیه !


زندگی که تو توش حق داری ، من توش حق دارم ! " ما " توش حق داریم !

حق بهت میدم که دلمشغولی داشته باشی ! از من انتظار داشته باشی ! همه اینها حق تو هستن ! و من با تمام وجودم در تلاش هستم برای " ما " شدن !


مطمئن باش از پیش مشاور رفتن تا استفاده از تمام اندوخته های آکادمیک و برداشت های شخصی از محیطم با تمام توانم تمام تلاشم و خواهم کرد ! 

باور کن منم تحت هیچ شرایطی حاظر نبودم توی این شرایط خودم و قرار بدم که دردسر هاشو با پوست و گوشتم حس میکنم ! ولی ...

ولی این کار رو تنها برای شخصی انجام میدم که با تمام وجودم قبولش دارم و میدونم که ارزش بسیار بسیار بیشتر از این حرف ها رو داره ! و اون تو هستی !

باور کن اینها حرفهای قلبمه !

مهتاب من !

اگر تاریخی جابه جا میشه باور کن و بدون که جبر شرایطه نه کوتاهی من !

مثل یه گرگ در کمین نشستم تا بهترین موقعیت رو صید کنم برای بیان موضوع !

هیچ لحظه ای از دید من خارج نیست ! همه موقعیت ها رو میسنجم برای اینکه مبادا از دستم بره !

هر لحظه فکر میکنم ! تا بهترین و سنجیده ترین راه و پیدا کنم !

من به هیچ وجه نمیگم که نگران نباش ! نه هموطور که گفتم تاین حق توئه ! ولی میتونم ازت این انتظار رو داشته باشم که به دغدغه هات لااقل خودت دامن نزن ! یکم جلوشون سد بساز ! فقط نذار به حد ویرانگری برسه ! نذار سالها بعد افسوس بخوریم که بهترین شانس زندگیمون فقط ترس از اتفاقات پیش نیومده کرد !

مهتاب جان !

بدون قولهای من حتی دقایقش جا به جا نمیشه ! ولی موضوع ما یه مقدار نمیگم سخت بلکه پیچیده گیهایی داره ! خیلی موضوعا در دستان من و تو نیست !!!!!

مهتابم ..... عزیزترینم !

من همچنان روی تمام حرفام هستم ! حتی محکمتر و مطمئن تر از همیشه ! ! ! هر روز با تو بودن برام طراوت خاص داره ! هر روز بیشتر به خودم میبالم از داشتن قلب پاکی که امروز خارج از سینه خودم ولی بیشتر از قلب خودم برام میتپه !

بدون و باور کن سینه ای دارم انباشته از مهر و محبتی که تا همیشه برای تو خواهد بود ! محبتی که تا آخرین ثایه های با هم بودنمون ازش کم نخواهد شد ! به شرطی که امروز دستات در دستام باشه ! توی این روزا احساس تنهایی نکنم ! احساس تنها به مصاف این جاده رفتن نباشم ! بعد از اون سیل محبتی رو خواهی دید که فقط در افسانه ها خوندی ! به شرطی که قلب منو خودت با دستان خودت گم نکنی !

گام دوم ما یکی از خطیر ترین گامهاست ! من حق اشتباه ندارم ! خواهش میکنم تمرکزمونو بهم نزن ! کمی صبوری کن ! کمی تحمل کن کما اینکه میدونم تا الانم همین عوامل توشه راه تو بوده ! مهتابم ما امروز یک نفر نیستیم ! ما دونفریم ! روزی که به مرحله ای برسه که مادرم به شما زنگ بزنه تقریبا یک سوم از مسیر مرحله دوم رابطه من و تو طی شده ! و زمانی که دیدار ها اتفاق بیفته و تموم بشه شاید اونشب من با یه نفس راحت بخوابم ....


مهتاب قلبم !

شاید تو حتی درک نکنی سخیه راه و چون پدر بزرگوارت با اینترنت کم و بیش سر و کار داره ! ولی متاسفانه پدر من فقط از زبان این و اون بدی شنیده ! من باید خیلی مسائل رو براش عوض کنم و تو بهتر از هر کسی میدونی که این موضوع چقد سخته که بخوای ذهنیت یه انسان 57ساله رو نسبت به موضوعی عوض کنی ... ولی من از پسش بر میام و نگران نباش ! حتی اگه روزها طول بکشه ! هیچ نگرانی به خودت راه نده ! ! ! مادرم پشتیبانمه ! و میدونم که میتونه خیلی کمکمون باشه .... مهتابم تو به من سپردی قدم اول رو ! پس بشین و تماشا کن ....

محکم باش ... !

امیرم !

می دونم چقد این روزا برات سخت بوده ... برامون سخت بوده ...

بدون چقد سخته اسیر تردیدی باشی که مقصرش تو نباشی ... من نباشم ... دیگرهایی باشن که انسانیت و لکه دار کردن ...

ازم زمان میخوای ... ازم اعتماد میخوای .... مگه چیزی غیر اعتماد بود که قلب خسته و سرد من و با تو گرم کرد ... ببین چقد سخته که تو تنها یه سوخت برای گرم کردن یه خونه ی یخی داشته باشی و بعد همین سوخت کم سو بشه و گاهی حتی گرماش بهت نرسه ... ببین چقد میلرزم ... ببین چقد می ترسم ... !

رود جاری محبت تو هیچ وقت نه من و خسته میکنه نه سیر ... من همیشه میخوام غرقه ی این رود باشم ... اما زیر تابش خورشید منطقی که جفتمون و از حقیقت زندگی غافل نکنه ... !

امیر ... حق منه که برای دلبستنم امید بخوام ... تنها یه افق روشن امیدواریه که میتونه سد احساس من و رها کنه تا خروش محبتم به دشت دل تو برسه ...

امیرم حکایت شیرین و فرهاد قصه ها نیست که دنیای امروز ما پر از فریب ِ ... پر از دغله ...

 که دل من زخم خورده ...

که دل من بد رو بارها به چشم دیده ...

 که گوش من درد رو بارها به دل شنیده ...

کم زخم خورده ها نیستن که من دیدم ... که تو دیدی ...

امیر تو خوب ... من خوب ... جامعه خوب ؟!؟!؟!؟!؟

میدونم درکم میکنی ... میدونم زمان میخوای ... میدونی برای من چی مهمه ... می دونی دوریت سخته ... اما نگاه های کنجکاو "عزیز" من وقتی منتظر اینه که بالاخره حرف دخترش و بشنوه سخته ... گفت و شنود اونها که من و متحول میبینن برام سخته ... وقتی بخوام از دنیای درونیم فقط پی جویی ِ موبایلم برای همه آشکار باشه و نه هیچ چیز دیگه !!!سخته ... !

امیرم درکت میکنم ... جز تو توی این شرایط بدون هیچکس و اینطور درک نمیکردم ... همونطور که جز تو کسی نمیتونست اینطور توی دل قدم بذاره ... !

 اما تو هم من و درک کن ! ... شرایط جفتمون سخته ... درد دوری دلمامون یه طرف ... درد نگاه بقیه ........ !

فکر میکنی برام آسونه محبتی که قفسه سینم و تنگ کرده ... همه وجودم و میسوزونه ... لحظه هامو سخت کرده ... بخوام به فرمان منطق سختی کشیده ی بد دیدم مهار کنم  و دم نزنم  ؟!!! احساس تو و محدودیت هاتو ببینم و بی تفاوت باشم ... !!!

سخته امـــــــــــــیر ... سخته عزیـــــــــــزم ... !

امیر بدون هر راهی که قرار باشه با کوشش من باز شه با جدیت من هموار شه ، ... کوشش میکنم ... جدیت میکنم ... سختیاشو به جون میخرم ... وقت و تلف نمیکنم ... از حقم دفاع میکنم ... پس من هستم امیر ... هستــــــــــــــــــــــــم ...

اما وقتی قدم اول با تو ه ... شروع راه با همت تو رقم میخوره ... وقتی دورنمای این راه جز رویا تصویری برام نیس ... ! حق بده بی انرژی بشم ... که بخوام حصار دورم و به خودم برگردونم ... که بخوام دوباره تنها نشین خلوت خودم باشم ... !

امیر ... بدون فشاری که روی تو هست روی من هم هست ... مگر غیر از اینه که ما داریم رو به سوی هدفی میریم که مقصدش سهم برابری برای هر دوی ماست ... که برای هم با هم حرکت میکنیم ...

حالا به جبر روزگار میدون عمل برای تو گشوده شده ... که دست من بسته شده ... که منم با همین دستهای بستم بدون بی کار و بی حرکت نمیشینم ... که هر لحظه ی سخت تو عمر عذاب من میشه ... !

پس من و از خودت جدا ندون امیر ! ... به عشق و احساسم یه لحظه شک نکن ... !

 ببین من از مادیت دنیا از تو هیچی نخواستم و نخواهم خواست و تو قول دادی من و از معنویت دنیا سرشار کنی .....

پس محکم باش ... رو حرفات محکـــــــــــــم باش عشق من ... ! محکم باش ... امیرم ... 

هنوزم تو شبهات ...

برای حرف زدن واژه ها همراهم نبودن ، کلمات خودشونو از من مخفی کردن !

عبارتها پر کشیدن ! بند ها از هم بریدند ...


برای حرف زدن ترانه ای یاورم نبود ! ترانه ای که بیانگر حرف و احساسم باشه ، بیانگر اون چه که من بتونم به تو چیزی از خودم به تو بفهمونم ...


رفتم سراغ عکسهام ! اونجا هم چیزی یافت نشد ...


الا این عکس که شاید تنها گوشه ای از دلتنگیم و به تو فقط نشون بده ...


با هم ...

مهتابم


پیدا شده ی ، گم شده همه این سالهای من


بهترین هدیه ! زیبا ترین احساس ! پاک ترین قلب روی زمین ...


من و تو با هم راهی رو شروع کردیم ! با هم به انتها میرسونیم ! با هم بزرگ میشیم با هم می شکفیم با هم پیر میشیم و با هم میمیریم .... دست در دست هم  . چشم در چشم هم ! کلام در کلام هم


همه این روزها و همه این هفته ها ! پاکترین و زلالترین احساساتم و با همه وجودم تقدیم تو کردم !

هر کاری که به فکرم میرسید که میتونه تورو شاد کنه انجام دادم و با کمال افتخار همچنان انجام میدم !

همونطور که گفته بودم تو کسی هستی که برای من اونقدر باارزشه ! که حتی بخوام جونم و بدم ! حتی جونم !

هر کاری که ازم خواستی اگر برام مقدور بود انجام دادم ! انجام میدم ! انجام خواهم داد !


چون ارزشش رو داری ! چون بعد از اینهمه سال من همه اونچه رو که باید در " تو " دیدم ! لمس کردم ، حس کردم !

این حرفا نه احساس که خود منطقه ! اینها موضوعاتیه که من بند بند اون رو به عینه دیدم درونت ! حس کردم !

مهتابم من !


بارها دیدی ! لمس کردی که درون قلبم هستی ! حضور داری ! اینقدر که تمام اتفاقات حتی روزمره رو بهت میگم ! با تو در میون میذارم ! ازت کمک میگیرم !

و افتخار میکنم که در سطحی هستی که بهترین مشاوره ها رو به من میدی !


مگه یه مرد از همسرش چی میخواد ! ؟

شعور : که در حد کمال داری

عشق و احساسات : که پاکترین شو داری

درک : که در بالاترین سطح ممکن هستی

زیبایی : (( چی بگم که نگی تعارف میکنه ؟ )) چی بگم که ....

قدرت تجزیه و تحلیل : که به اندازه یک مرد کامل قدرتمند هستی

نجابت : فاکتوری که این روزها کمتر خواهان و پیرو داره ولی در تمام لحظه ها و در تمام وقتها به وفور باهاش برخورد کردم

صداقت : خودت بگو ! کجا صادق نبودی ؟

دیدگاه : لااقل موازی با خودمه ! بارها و بارها متعجبانه ترین اتفاقات بینمون افتاده ، یک بار و دو بار نبودهکه بشه به راحتی ازش گذشت

صلابت : کسی که همه فاکتورهای بالا رو داره میتونه صلابت نداشته باشه ؟

غرور : ابزاری که ابهت یک زن هست ! باعث میشه که ناخودآگاه یک مرد سر تعظیم فرود بیاره و تو زیبا ترین مغرور دنیا از دید من هستی ....


من چرا ؟ تکرار میکنم "چرا" باید تورو دوست نداشته باشم ؟

مگه من چی میخوام که تو نداری ؟

من و تو بهترین لحظه ها رو با کمک هم ! آره مهتاب با کمک هم و با دستان هم میتونیم رقم بزنیم ! من و تو چیزی کم نداریم ! من و تو ابزاری کم نداریم جز پیمودن فاصله هایی که دلتنگمون میکنه ! خردمون میکنه ! له میکنه ! و " ما " از پا در نمیاییم !

چون من و تو یک نفر نیستیم !

وقتی در سرزمین تو طوفان میاد به من تکیه میکنی و وقتی در سرزمین من طوفان میاد تو تکیه گاهم میشی ...

مهتابم !

نترس ! بیا ! من و تو یک برنامه ریزی دقیق لازم داریم ! یک همفکری کاملا منطقی !

اگر لازم باشه حتی تمام برنامه های تا امروزمون و بازنگری کنیم !

و برنامه ای دقیق تر و درست تره که توش جای خالی برای بالانس داشته باشه ! برنامه ای که قابل چنج شدن باشه !

من سر تمام قولها و قرار هام هستم ! شاید فاصله ها که آفت بزرگ بین من و تو هست ضربه های مهلک به ما بزنه ! ولی ما با برنامه ای درست فاصله رو از پا در میاریم ! 

مهتاب ! من هیچگاه دستت رو رها نخوام کرد به شرطی که در موقع نیاز ، تو هم بیشتر دستت رو فشار بدی درون دستم ! نه اینکه تو ول کنی و فقط از من انتظار داشته باشی که به تنهایی بتونم نگه دارم !

من ادعا نمیکنم که قدرته لایتناهی دارم ! ولی اگر " تو " شعله ورش کنی باور کن تا آخر همه چیز میرم ! با تو شکوفا میشم ! با تو شعله ور میشم ! با تو زیبا تر میشم ! با تو کاملتر میشم ...


مهتابم !

هیچ وقت شک نکن به من ! اینجا زندگی ها اسیر لحظات هستن ! و من هم دچار این رودخانه خروشان که تصمیم های من باید با مسیر این رود هماهنگ بشه ! رودی که در هر لحظه هر کس رو به سمتی پرتاب میکنه !

اگر بد قولی میبینی از ذات من نیست از بدذاتی این رودخانه ست !

رودی که نمیذاره اینجا هیچ کس " خود " واقعیش باشه ... و گهگداری من و شرمنده تو میکنه !

شرمندگی که حتی روی بیانش رو ندارم !


اینجاست که من ازت میخوام تا واژه " درک " رو به یاد بیاری ! درک کنی که من ....


در سخت ترین شرایط روحیت بیشتر دوستت داشتم ! مثل مادری که فرزندش در زندان دست و پا میزنه ولی .....


به امید روزهایی که برای برگذاری مراسماتمون برنامه ریزی کنیم نه از فاصله ها گله  ... به امید روزهایی که " من و تو " این خاطرات و مرور میکنیم ! خاطراتی که از همین الانش که هنوز رسما شروع نشده مملو از لحظه های قابل بازگوست !


مهتاب من تو با هم همه چیز و درست میکنیم ! نه من تنها و نه توئه تنها !


فرمول خوشبختی که من برای آیندمون تجویز میکنم !


من + تو - غرور + اعتماد - خودخواهی + درک متقابل + فرصت دادن برای توضیح = خوشبختی


و من دوستت دارم


و این داستان همچنان ادامه دارد ....




بهم کمک کن !

امیر ... احساس کسی و دارم که لب یه پرتگاه دستاش از دست عزیز ترین کسش داره رها میشه و ...

تو بالای اون پرتگاه وایسادی و من ... آویزون از افکار مزاحمی ام که دستای تو ، فقط قدرت تو من و لب اون پرتگاه نگه داشته ...  امیر نمیدونم بگم من چه خصلتی دارم که اون و در تو ندیده باشم ... اونقدر به هم  نزدیکیم که حس میکنم از شدتش دارم ازت دور میشم  ! می فهمی !!!! خودمم نمیفهمم .......... !

ببین من چند فکر مشغولی دارم یکیش یه سری شناختهای زودی هست که از هم پیدا کردیم و باعث شد سیر رابطه جهش پیدا کنه و شاید به قول تو خوبیهایی داشت که شناخت ما از خواسته ها و احساسات درونیمون بود اما برای من یه حس عدم امنیت به وجود آورده الان ...!  

 قبلا هم بهت گفتم من هر چند وفت یه بار بدور از احساسات دوباره آنالایزت میکنم که مبادا امروز چیزی از نگاهم خارج شه که فردا افسوس بخورم ... (لزوما اون مسئله وجود بدی ای در  تو نیس که تفاوت ریشه ای اخلاقی ای مد نظرمه که همون باعث شه در آینده گره کور مشکلاتون بشه)

تو حق داری هردومون بعد از سالها به احساس امنیت یه دوست داشتن واقعی رسیدیم و خواه نا خواه این عواطف بروز میکنه اما ... !  

من سر این تعارض گیر کردم ! ... گاهی اونقدر به ادامه مطمئنم که همه چیز رو دست احساسم میسپرم و گاهی اونقدر ادامه برام مبهم و گنگ میشه که منطقم بابت تموم اون سهل گیریها مواخذه ام میکنه و تنبیهم همینی میشه که میبینی ... درک میکنی ؟!؟! .......

حالا درد و رنجی که از طرف حس تو بهم وارد میشه که الان امیر بابت این در خود فرورفتگی من احساس ناراحتی داره و من باید چطور از این مخمصه روحی خلاص شم و هم بهش اضافه کن ... !

امیر ما هم سن مناسبی ، هم درک درست از زندگی و هم تجربه های خوبی داریم ، اما یه سری لوازم برای احساس خوب داشتن از یه رابطه باید باشه تا این ابزار به بهترین حد کارایی خودشون برسن !

دوری ما مثه یه پارازیت اساسی روی تمام سیگنال های مثبت ما عمل میکنه ... کشش عجیب درونیم برای احساس های فروخوردمون طی این سالها بستر مناسب شناخت و تحت شعاع قرار میده ... سردرگمی بخصوص من بین همون مسئله ی جالبی که عنوان کردی یعنی گرفتاری بین سنت گرایی و مدرن بودنمون ، باز این جریان و به نحوی متشنج میکنه ... !

همه احساساتت برام عین ِ آینه شفاف و بیشتر از هر الماسی با ارزشه ... مثه روحیاتت ندیدم و فکر نکنم ببینم ...

و خوب گفتی که کم نبودن برات و شاید مشکل از تو و خواسته هات بوده که انتخاب نکردی و حالا اینجایی ...

منم مشکل از خودم و خواسته هام بوده که حالا اینجام ...

با این تفاوت که من رنج زیادی کشیدم تا از خاص بودن به معمولی بودن برسم و تو رنج بردی و خاص موندی ...

روحیات متفاوتت برام قابل درک و احترامن ... انرژی فراوونی که احساساتت دارن ، در جذب و گیرایی همیشه من و سرشار کرده ...

 و حالا بدون من و مشکلات درونی ِ منه که امروز علاوه بر مسئله ای که بالا گفتم فکر مشغولیه من شده ...

 اینه که لزوم صحبت من و با مشاور برام جدی کرده ...

 اینه که دیشب باعث شد ازت بپرسم مطمئنی من لیاقت تورو دارم  ! ...

 اینه که من و میترسونه مبادا منی که یه عمر گرفتار خودم و خواسته های خودم بودم حالا چطور بیام نصف بشم و نصف وجودم و به دیگری ای بدم که اون به اندازه تو بزرگواره ...

که من باید در خودم چه تغییراتی دیگه ای بدم تا وسط این راه کم نیارم ...

که احساسات همه ی توشه ی این راه نیست که من هرچقد از این توشه بردارم حس میکنم وسط راه کم بیارم ...

 امیر من این اطمینان ها رو میخوام ... این روزا زیاد سر ِدرد و دلهای کسایی میشینم که تجربه ی زندگی دارن و از شور این روزا گذشتن ... من خودمون و میبینم و نمیخوام مثه اونا باشیم ...

که منم اگر فقط از سر وظیفه و اجبار بود تاحالا ده بار این راه و رفته بودم و مثه بقیه الان جایی وایساده بودم که روزمرگی سوهان روحم شده بود و به جای ملایمت و ملاطفت نیش و کنایه و دوری گرفتن از مثلا نزدیک ترین کسم چاره ی کارم میشد .

نه من اینارو نمیخوام ... ما از اول با شور شروع کردیم امروز تلنگر بزرگی بهم زدی که دارم با این به خودم مشغول شدنهام ناخواسته همون بلایی رو سر رابطمون میارم که ازش می ترسم ...

امیر ! الان به پشتوانه ی منطقیت بیشتر از پشتوانه ی احساسیت احتیاج دارم  ... من هیچ وقت احساس نکردم که تو هم سن و هم تجربه ی منی که من اونقدر به منطق و شناخت و آگاهیت ایمان پیدا کردم که گاهی فقط دلم میخواد خودم و موافق جریان فکری تو قرار بدم و خیالم راحت باشه که دارم درست میرم .

امیر لحظه هایی که به ادامه تردید پیدا میکنم دستم و محکمتر بگیر ... !

زمانی که حضورت و میخوام کنارم باش ! من دیشب میتونستم بهت زنگ بزنم اما من حرکت تو رو میخواستم نه باز هم اومدن خودم رو ... !

زمانی که ازت برای برنامه های فردا می پرسم موضع خودت و به روشنی بهم بگو ! من هیچ سوالم فراموشم نمیشه و هیچ حرف تو در گذشته و تغییرش در آینده روی آنالایز شناختیم بی تأثیر نمی مونه .... !

تو بهترینی هستی که تا به حال دیدم امیر ... بهترینی که میتونه نصیب یه دختر بشه ... میخوام برام بهترین بمونی ...

من خیلی روی خودم کار کردم امیر ... همه ی سالهای عمرم  ... میخوام برات بهترین بمونم پس بهم کمک کن ... !

بهم کمک کن ! ... امیر ...  

امان از فاصله ها

امان از فاصله ها


امان از ناگفته ها


امان از درده دوری


امان از آفت تردید ! 


امان از بغض فرو خورده !


امان از ......


مهتاب جان ، درک میکنم دردی رو که میکشی !


با پوست و گوشت و استخوانم میفهمم وقتی تردیدی به دلت راه پیدا میکنه ! حق داری

حق داری تا نگران آینده باشی ! من و تو قدم در راهی گذاشتیم که سراسرش پر از خطره ! پر از تردیده ، پر از شکه


تو حق داری نگران باشی و من این حق و به تو میدم ! تو زندگی میخوای و یک بار حق داری انتخاب کنی ! منم میدونم ! مم میدونم که این ریسک برای تو که تو این جامعه که حتی تکلیف خودشو هم نمیدونه که مدرن شده یا سنتی مونده چقدر میتونه به زیان تو باشه اگر به هر دلیلی رابطه من و تو به شکست برسه ! هر وقت و هر زمان !

من میدونم و به تو حق میدم که حتی با همه این گفتارها و نوشتار ها و شناختها حتی بعد از سالها شناخت باز هم تردید داشته باشی و نگران باشی که آیا امیر همونی هست که باید باشه ! ؟

مهتاب همه نگرانیهای تو دغدغه منم هست ! رک و بی حجاب حرف میزنم ! همه اینها دلمشغولیهای منم هست !

ولی مهتابم !

من فقط میخوام زندکی کنم ! نه از روی اجبار ! نه از روی وظیفه ! که اگر اینطور بود تاحالا بارها و بارها تن به زندگیه از سر وظیفه داده بودم  !

نه که کم بودن اطرافیان ! نه که کم بودن کسانی که شایسته باشن ! نه که هر کس که بود مشکلی داشت ! نه ...


شاید به نوعی این من بودم که به نوعی مشکل داشتم !

مشکلم این بود که همیشه نوع نگاه من به زندگی فرق داشت !

مشکلم این بود که چشمان من دنیا رو با رنگ دیگه ای میدید !

مشکل اینجا بود که این دنیای پر زرق و برق به چشم من نمیومد !


شاید تاحالا فهمیدی که واژه ها چقدر برای من متفاوتند ...


رنگ عشق برای من سیاهه !

لحن عاشقانه من شبیه حزن و اندوهه !

ترانه های سنگین برای من غمگین نیست ...


آره مهتاب ! من کمی فرق میکنم !

رنگ سیاه برای من رنگ عاشقیه چون تنها این رنگه که من و تا عمق خودش میکشه ! چون این رنگه که من و از این دنیا رها میکنه چون هیچ زرق و برقی نداره ! چون هیچ ریایی نداره ! چون خودشه ! چون تنهاست ...


عاشقانه ترین لحن عاشقی برای من شبیه به حزن و اندوهه ! چون هر جا که اندوه باشه کسی زیاد اونوری نمیاد ! چون اندوه همیشه تنهاست و مزاحم نداره ! چون عاشق همیشه توی قلبش حزن معشوق رو داره ! درد خودش کم اهمیت ترین درد هاست ...

چون این لحنه که من و تا عمق وجود تو میکشه چون با این لحنه که من صدای قلب تورو میشنوم ! چون این لحنه که منو میتونه منقلب کنه ! چون اونوقته که من ، " من " میشم !

عاشقانه ترین لحن عاشقی برای من چیزی شبیه چشمان خودمه ! چشمانی که تو هرگز ندیدی در من ! شاید اگر بیشتر به عکسام نگاه کنی گوشه از اونو خواهی دید !


عاشقانه ترین ترانه ها برای من ترانه هایی که با غم خودشون منو با خودشون به خلصه ببره ! ترانه هایی که با روح من حرف بزنه ، ترانه هایی که من باشم و " تو " و در گوشه ای خدا ....

عاشقانه ترین ترانه ها ترانه هایی هستن که ترانه نخونه برای من ! قصه بگه از من ، از تو !

حرف بزنه ، آواز نخونه !


اونوقته که من به شادیه حقیقی میرسم ! شادی من توی شهر بازی ها نهفته نیست ! شادیه من زمانیه که تو در آغوشم باشی و یک دنیا در زیر پام !


شادیه من زمانی که من هستم و تو ، من هستم و یک قلبی که برای من باشه !

برای تو باشه .....

شادیه من پرواز پرنده دریاست ! شادیه من پیدا کردن راه دریا توسط یک لاک پشت کوچیکه ....

شادیه من نگاه کردن یک غنچه نشکفته ست !

شادیه من بغل کردن یک سنجابه ....

شادیه من خاروندن سر یک گوساله تازه به دنیا اومدست !

شادیه من گرفتن دستای توست در بهشت فصلها ...

شادیه من ......


من با اینها شاد میشم ، نه با هیاهوی فریبنده انسانها ...

مهتاب جان ! من همه چیزم با همه فرق میکنه ! شاید به همین خاطره که وقتی به تو رسیدم آروم شدم ! روح سرکش من انگار به ساحل رسید ! انگار توقف کرد و محو تماشا شد !

انگار کسی منو شناخت ! انگار کسی فهمید که امیر هم هست !

امیر هم .....


مهتاب شاید اگر دریچه ای بود روی سینه ، میدیدی که چطور بیتاب میشه این دل ! وقتی حتی فقط اسمتو مینویسم ...

اسمی که تمام مدت روز لحظه ای تنهام نمیذاره ...


با تمام قدرتم فریاد میزنم


ای بهترین دوست ! ای بهترین هدیه خالق من...


با همه وجودم ............

        

                                       دوستت دار...




دنیای این روزای من

دنیای این روزای من ! دنیای این روزای ماست ...


آروم آروم داریم یاد میگیریم با هم زندگی کردن رو ....


آهسته آهسته از اون شور آتشینی که فقط سوزوندن داشت داریم فاصله میگیریم و یاد میگیریم چطور باید در کنار هم زندگی کنیم ! عاشقانه و دوش به دوش !


عاشقانه ای که محدود کردن ها هیچ جایی نداره ! یک ماه و اندی از اون عصر به یادگار گذشت !


عصری که جرقه من تو به آتش عشق تبدیل شد ! من . تو . بعد از سردی به ظاهر معمول !


عصری که عقلهایمان از کار افتاد ! منطقمان کور شد ! چون منطق ها فقط ایراد ها رو میدیدند !

فقط از تناقضات خبر میدادن !


خسته شده بودیم از اینهمه منطق ! از اینهمه عیب از اینهمه ایراد ! ولی دلهامون چیزی دیگه میخواست ! دلمهامون شور میخواست عشق میخواست ! قطره ای محبت برای کویر دلهامون کافی بود تا منطق رو از کار بندازه ! و اینجا بود که ثابت شد قدرت قلب از عقل بالاتره !


عصری که من کور شدم تو کور شدی ! و فقط قلبهامون همه عنان رو بر کف گرفت و من تو الان به زیبا ترین شکل ممکن در کنار هم آرمیدیم ....


مهتابم !


ای عشق روز افزونم ! ای نازنینی که به زیباترین شکل در کنارم آرام شدی ....


بدون رقص تو ، شور تو ، عشق تو ، پایکوبی و خنده تو ، نگاه تو ، شادی تو ، همه و همه ش آرزوی منه ! اگر غمی میبینی غمم از اینه که چرا فقط من باید محروم باشم ازتو ؟


مهتابم ! ای امید زندگی من


برقص و زیبا تر برقص همچون برگی در قله چنار !


پای بکوب مثل ماهی در ضیافت مروارید


بخند همچون قاصدکی در دستان عاشقی دور از معشوق


نگاه کن همچون غنچه تازه سر برآورده


شاد باش همچون گل رز .....


که با بودن توست که من زندگی میکنم ، نفس  میکشم ! عشق میورزم و تازه میشم


خوشحالم !


خوشحالم که در کنار کسی هستم که در فضایل سرآمد و در کمالات بی نظیره


مهتاب همیشه باش


تا همیشه ، برای همیشه


تا واژه دوستت دارم هیچوقت از من دور نشه !




به عشق تو ...

امیر  ...

 یادته ! میدونم ...

روزای خستگی و بی نفسی و تنهایی و خمودی من و تو بودی که دیدی ... بهتر از هر کسی ... امین تر از هر محرمی ...

خنده های بی اساس من و تو خبر داشتی ... تویی که حالا اساس و ریشه ی هر خوشی و شادی من شدی .....

امیرم ! ... شور و لبخند من  ... شادی و پایکوبی من ... رقص و آواز من همش تویـــــــــــــــــــــی ... حس تو ... حس بودن تو ... حس "دوست داشتن" تو ..........

امیر .... من با تو شادم .... تو اومدی که من شادم ... چون مال توم شادم ... چون برای تو میخندم شادم ...... میفهمی .....!

امیر دنیای من دنیای لبخند و سرور شده با تو ...... دل من برای عشق ، برای شور یه بهونه ی بی نظیر میخواست ..... اون حالا این بهونه رو داره ........  

چطور شاد نباشه ... نخنده ... نجوشه ...  نخونه ... نرقصه ... اون  "تو" رو داره عزیز من "تـــــــــــــو" تویی که براش دلیل همه ی بودنهایی ... امید همه ی خواستهایی ... نوید همه ی داشتهایی ....... اون با تو همه چیز داره ...  

دوررررررررررررری میدونم اما هستی این و خودت خوووووووووب میدونی ..........

امیر ! تن ِ منم تشنه اس ...... تن منم بی تابه ..... اما کجا روحی از تن کم داشته که من اسیر خواست تن بمونم و شاد نباشم .... که شکرگزار نباشم از اینهمه بخشندگی ........... 

 امیرم یه نفس عشق تو برای دل پر درد من کافی بود ........... تو نفس نفس من شدی میفهمــــــــــــــــــــــی ........ !
معلومه که میفهمی ... که هیچ کس جز "تو" خود ِ"تو" الان این حال و هوای من و نمیفهمه ..........

امیرم ......... من حزن عشق تو رو درک میکنم .... منم این حزن و دوست دارم .......... منم این درد هجران و میچشم ... 

 اما عشق من ! ..... برای دستهای دور ما چه تسکینی جز امیدواری و صبر .........  

جز از بر کردن مدام رویای لمس بودن ...  

جز پیدا کردن هم از پشت پرده ی پلک های فرو افتاده ........  

جز تداعی کردن خاطره ی اندک با هم بودن ........

پس با من پر شور باش امیر ......... 

 من به عشق تو میخندم ...... 

"به عشق تو" ..... امیرم ....  

بی همگان ...


بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود           داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود 


من ، اینجام ....


تکیه داده به سه کنج دیوار تنهاییم


نگاهم به دیوار یک رنگ و بی رنگ ...


حتی دیوار هم بوی تنهایی میده !


حتی طاقچه هم رنگ فاصله داره !


ترانه ها حرف دلم نیست ! نه شعر و نه حتی پشت قاب خالی پنجره ام !


دیگه فقط دستای تو هستن که میتونن من از این سه کنج بیرون بکشن ! فقط دستای تو !


دلم نگاه تورو میخود ! نگاهی که احساس کنم ! نگاهی که آتش به وجودم بزنه ! نگاهی که تن یخ زده هر جفتمونو آب کنه !


دلم یک دوستت دارم گفتن میخواد ! از دهان تو ! از زبان تو ! بدون هیچ واسطه ای ! بدور از خطوط حتی تلفن !


مهتاب زندگیم ! تو شاد بودی و من محزون !


تو خرم، میخرامیدی و من گوشه نشین کنج تنهایی !


تو میرقصیدی و من فرو رفته در خویش !


تو میخواندی و من گریه !


اما مثل همیشه در ورای همه این گوشه نشینی ها ! یک شوق ، یک امید ، یک سوی پر رنگ منو پر از زندگی میکنه !


هرچند تمام قلبم پر بود از تمنای تو ! تمنای وجودت ! تا گرما بخش محفل تنهاییم باشه ...


این روزها مثل روزهای گذشته ! باز هم اسمت بود و اسمت بود و اسمت !


تنها اسمت بود که منو تنها نذاشت ! تنها یادت بود که منو تنها نذاشت !


مثل همیشه ...


مهتاب من !


بدون تو زندگیم رنگ نداره ! بدون تو بویی نداره ! بدون تو روحی نداره !


گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است


گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگوی


گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد


گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگوی


ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال


خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگوی