امیر ...
یادته ! میدونم ...
روزای خستگی و بی نفسی و تنهایی و خمودی من و تو بودی که دیدی ... بهتر از هر کسی ... امین تر از هر محرمی ...
خنده های بی اساس من و تو خبر داشتی ... تویی که حالا اساس و ریشه ی هر خوشی و شادی من شدی .....
امیرم ! ... شور و لبخند من ... شادی و پایکوبی من ... رقص و آواز من همش تویـــــــــــــــــــــی ... حس تو ... حس بودن تو ... حس "دوست داشتن" تو ..........
امیر .... من با تو شادم .... تو اومدی که من شادم ... چون مال توم شادم ... چون برای تو میخندم شادم ...... میفهمی .....!
امیر دنیای من دنیای لبخند و سرور شده با تو ...... دل من برای عشق ، برای شور یه بهونه ی بی نظیر میخواست ..... اون حالا این بهونه رو داره ........
چطور شاد نباشه ... نخنده ... نجوشه ... نخونه ... نرقصه ... اون "تو" رو داره عزیز من "تـــــــــــــو" تویی که براش دلیل همه ی بودنهایی ... امید همه ی خواستهایی ... نوید همه ی داشتهایی ....... اون با تو همه چیز داره ...
دوررررررررررررری میدونم اما هستی این و خودت خوووووووووب میدونی ..........
امیر ! تن ِ منم تشنه اس ...... تن منم بی تابه ..... اما کجا روحی از تن کم داشته که من اسیر خواست تن بمونم و شاد نباشم .... که شکرگزار نباشم از اینهمه بخشندگی ...........
امیرم یه نفس عشق تو برای دل پر درد من کافی بود ........... تو نفس نفس من شدی میفهمــــــــــــــــــــــی ........ !
معلومه که میفهمی ... که هیچ کس جز "تو" خود ِ"تو" الان این حال و هوای من و نمیفهمه ..........
امیرم ......... من حزن عشق تو رو درک میکنم .... منم این حزن و دوست دارم .......... منم این درد هجران و میچشم ...
اما عشق من ! ..... برای دستهای دور ما چه تسکینی جز امیدواری و صبر .........
جز از بر کردن مدام رویای لمس بودن ...
جز پیدا کردن هم از پشت پرده ی پلک های فرو افتاده ........
جز تداعی کردن خاطره ی اندک با هم بودن ........
پس با من پر شور باش امیر .........
من به عشق تو میخندم ......
"به عشق تو" ..... امیرم ....
هان ای تن خاکی سخن از خاک مگو
جز قصه آن آینه پاک مگو
از خالق افلاک درونت صفتی است
جز از صفت خالق افلاک مگو
تا شمع تو افروخته پروانه شدم
با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم
در روی تو بیقرار شد مردم چشم
یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم