~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...
~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...

چه امیدی ....


نه زمین خاک قدیمی نه هوا همون هواست


تا چشام کار میکنه هرچی که مونده نابه جاست


اول از همه بگم اگه بی حوصله هستی اصلا این پست رو نخون


نمیدونم از کجا شروع کنم ...

نمیدونم اصلا ظرفیت خوندن این قسمت از خونمون و داری یا نه ...

ولی به هر حال شروع میکنم ...


اولش بگم که داشتم اولین نوشته هامون و میخوندم

اون شرو و شوق و اون احساس زلال راستش اشکی رو روانه کرد رو گونه هام


این روزها که نه راستش چند مدتیه که کاملا توی افکار وحشتناکی درگیرم

و چه بخواهی و چه نخواهی مهتابم تو مسئولی تا برطرفشون کنی

و یا اینکه تشدیدشون کنی ....

وقتی میخونم اولین پستها و حرفهامون رو ، هنوزم کاملا انرژی

اون کلام رو احساس میکنم


مهتاب الان چند ماهه ...


چند ماهه که دیگه مهتاب همیشه نیستی ...

از بعد از دیدارمون توی آبان ماه ! بعد از اومدن از شمال و رفتنت ...

کاملا احساس تردید و دو دلی و شک نمایانه ...


کتمان نکن ! چشمات دارن فریاد میزنن ...


رفتارت داره نشون میده ! وقتی هم و میبینیم دو سه روز اولش

خوب و با انرژی ولی روزهای بعدی انگار دلتو میزنم انگار خسته میشی !

انگار .........

مهتاب جان !

من و تو به امید هم قمار کردیم ! من و تو مسئولیت هم و قبول کردیم ...

من و تو به امید هم برای هم پا پیش گذاشتیم ...

مهتاب

خدا اون بالا شاهده برای تو خیلی کارهایی که از حد توانم خیلی بیشتر بود

کار انجام دادم !

اصلا ادعا ندارم که تونستم شایستگی هاتو برابر کنم ولی مدعی هستم

هر کاری که میتونستم و کردم و میکنم

با جون و دلم میکنم فقط تو هم مهتابی باش که من از زندگیم میخواستم

قرار بود قلب هم باشیم ولی خودت بگو چند ماهه قلبت با قلبم یکی نیست ؟

من حتی حق نگران شدنت رو ندارم .........

خق ندارم بگم فلان مشکلت رو با هم برطرف میکنیم

این یعنی چی ؟

این بود اون روزهایی که برای هم تداعی کرده بودیم ؟ 

من حتی حق ندارم نگران حالت باشم ....

من حتی حق ندارم ....

حق ندارم بگم دوستت دارم ...

الان ماه هاست که با گفتن این جمله دیگه هیچ عکس العملی نشون

نمیدی و حتی بالا تر از این میگی کاش نداشتی ...

و این برای من یعنی شکست

من از زندگیم اینا رو نمیخواستم ....

مطمئنم که تو هم نمیخواستی ....

کم کم دارم به سکوت میرسم ...

تا حرفی رو عنوان میکنم اگر جدی باشه ازم میخوای ادامه ندم

اگه شوخی باشه باید توضیح بدم که نیتم چی بوده چرا گفتم و... و.... و....

برای حل مشکلات تا اقدامی میکنم خودت و دور میکشی

هاله ای دور خودت کشیدی که هیچ کس حق ورود نداره

و تا کسی قسمتی از این حریر شکننده رو از گوشه ای بلند میکنه

دنیا رو سرش آوار میکنی ....

خب این چه مفهومی داره ؟

از هیچ روز و هیچ صحنه ای از بیرون رفتن با من لذت نمیبری ....

همه عکسامون توی چشمات موجی از نفرت و خشم و یاس هست ...

واقعا چرا ؟

ما هنوز زندگیمون و شروع نکردیم که اینطور توی طوفان گیر کردیم

3 سال بعد به کجا میرسیم ؟

10 سال بعد کجا هستیم ؟

کجاست اون مهتاب بشاشی که صبح ها توی سرویس نمیذاشت بخوابم ؟

انتظار ندارم و نداشتم بعد از اون حادثه شوم اینطور باشی ولی انصافا

چند ماهه که مهتابی که من میشناختم نیستی ؟

مهتابی که تا صبح صحبت میکردیم و هیچکدوم توان خداحافظی نداشتیم کجاست ؟

مهتابی که این روزها تا تلفن میزنم به هر بهونه راست و واهی به هر نوعی

میخواد فرار کنه ؟

نای صحبت کردن نداره ...

حوصله هیچ بحث و حرفی رو نداره ...

مهتابم کجا داری میری ؟

کجا داریم میریم ؟

مهتابی که بار اول 1 ماه پیشم موند کجاست ؟ و مهتابی که بیشتر از دو هفته

نمیمونه ....

نمیدونم ...

واقعا نمیدونم چه کاری باید بکنم

بهم میگی از اخلاقم خسته شدی ؟

میگم خسته نشدم ولی قطعا لذتی هم نمیبرم

وقتی موضوعی هر روز تکرار میشه ....

میگم روزی انرژی من هم ته میکشه اونوقت چه کار باید بکنیم ؟

یه سوال دارم

با انصاف جواب بده

چقدر سهم و حق توی زندگی برای من قائلی ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد