~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...
~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...

هر جا چراغی روشنه ....

هرجا چراغی روشنه          از ترس تنها بودنه

ای ترس تنهایی من            اینجا چراغی روشنه

اینجا یکی از حس شب       احساس وحشت میکنه

هر روز از فکر سقوط           با کوه صحبت میکنه


اینجا همه چی آرومه ، حتی خیلی آروم ، اینقدر که ملال آور شده

هنوز حوله تو رو کمد دیواریه ! هنوز روی میز تحریرم بوی لوازم آرایش تو رو داره

هنوز به یادت با چاییم شکلات میخورم ، هنوز منتظرم تا زنگ بزنی و بگی امیر برای عصر خرید دارم .... هنوز هنوز هنوز ....

هنوز وقتی میام توی اتاقم اولین جرقه ذهنم آغوش منتظره توست که بیصبرانه منتظرم بود

هنوز تخت خوابم بوی تن تورو داره ، هنوز ترانه یاور همیشه مومن رو زمزمه میکنم هنوز آخرین نگاهت بدرقه منه ...

مهتاب ...

آه مهتاب ...

تو چه میدونی تنهایی با آدم چه میکنه ... تنهایی که اقرار میکنم بعد از سی سال الان دارم مفهومش رو میفهمم و تنهایی های قبل از تو سوء تفاهم بود ....

آه مهتاب رفتی و ماه رو از آسمون بردی ...

یاد وقتایی که با هم بودی ، یاده صبوری تو شبهای امتحانم یاد پارک جمشیدیه و حواشیه اون ، یاد شام آخره تنهایی مون ... یاد هفته قبل این زمان من بودم و تو و یک دنیا با تو بودن ... یاد دربند و یاد لحظه های کنار اسکله ، یاد ساحل دریا و یاد آغوش تو


آه مهتابم ...

نیستی ...

دلم دستای گرم و مهربونتو میخواد ... دلم محبتهای بی دریغتو میخواد

دلم زمزمه های لالایی رو میخواد

دلم مهتابم و میخواد ....

اینجا چراغی روشنه ....

روزهای طلایی

باز هم اندوه بهانه ای برای نوشتن شد

باز هم غم و درد و دوری و فاصله من و کشوند اینجا ....


ماجرا از روز عید فطر شروع شد

29 مرداد ماه ساعت 2.45 قطار تهران .... به مقصد انهای عشق


روز خوبی بود . هیچان ، شوق ، انتظار پایان صبر یک ماه ریاضت و 45 روز فاصله


ساعت 10.30 رسیدم به دم در خونه و زنگ و زدم ... فرشته من بدو بدو اومد جلو در و توی آغوشم ...


دو روز با مهر بیپیان خانواده ای که حالا با تمام وجود احساس میکنم خانواده خود منم هست بودیم . سراسر مهربونی و سراسر محبت ...


اولین سفره دو نفره ما از 1 شهریور به مقصد تهران شروع شد ....



قطاری که نه کولر داشت نه نظافت ... ولی چقدر بهمون خوش گذشت ! چقدر خندیدیم چقدر حرف زدیم ! چقدر .........



ساعت 12 رسیدیم تهران !

12.30 رسیدیم به محوطه اداره و من ماشین و برداشتم و اومدیم خونه !


یک ماه عاشقی کردیم 1 ماه معنی زندگی رو با تمام وجودم لمس و حس کردم !


از کجاش بگم ؟ از کدوم لحظه بگم ؟ از کدوم خاطره بگم ؟ از خاطره سفر به شمال و لحظه لحظه هاش بگم یا از زمانی که از سر کار برمیگشتم و تو من و با تمام وجود بغل میکردی و ... بگم ؟ از لحظه هایی که عاشقانه تو قطار برام لالایی میخوندی و من و تا مرز بینهایت بردی بگم یا از سفر به اعماق جنگل بگم ؟ از لحظه هایی که توی رودخونه در مسیر برگشت تمام حس و هواسم تو بودی و بدون اغراق باید بگم خودم به کل فراموش کرده بودم بگم ؟ از لحظه هایی که بیشتر از خودت نگران من بودی بگم یا


از کجای این روزها بگم ؟ مگه میشه لحظه لحظه های یک ماه رو شرح داد ؟


از الان بگم که حدود 6 ساعته که از پیشم رفتی ؟ چطور بیان کنم احساسم ؟

چطور بگم که چه حسی دارم ؟ با کدوم واژه ها دلتنگیم و بیان کنم ؟


امیدوارم تو مثل من نباشی .... خیلی سخته ! سختی بدی رو تجربه میکنم ! بدون تعارف بگم که این سختی از سختی دوریمون بدتره ! شکنجه این بینهایت تره ...


مواظب خودت باش قلب من


حرفهام اینقدر زیاده که نمیتونم بیان کنم ...


فقط یادت باشه


یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت           غم من نخور که دوریت برای من شده عادت

در نگاهت مانده چشمم ...

گرید به حالم کو ه ودرو ؛دشت از این جدایی
می نالد از غم این دل دمادم فردا کجایی
ســــــــــــــــــــــــــــفر بخیر مسافــــر من
گریه نکن به خاطــــــــــــــر مـــــــــــــــــن

باران می بارد امشب دلــــم غم دارد امشب
آرام جان خســــــــته ره می سپارد امشب
در نگاهت مانده چشمم
شاید از فکر سفر بر گردی امشــــــــــب
از تو دارم یادگاری
ســردی این بوسه را پیوسته بر لب
قطره قطره اشک چشـــــــــــــــــمم
می چکد با نم نم باران به دامن
بسته ای بار ســـــــــفر را
با تو ای عاشقترین بـــــــد کرده ام مــــــــــن

رنگ چشمت رنگ دریا
ســــــــــــــینه ی من دشت غم ها
یادم آید زیر باران با تو بودم با تو تنها
زیر باران با تو بودم ؛زیر باران با تو تنها
کی رود از خاطـــــــــــــــــــر مــــــــــــن
آخـــــــرین بوسه شبی در زیر باران

باران می بارد امشب دلــــم غم دارد امشب
آرام جان خســــــــته ره می سپارد امشب
این کلام آخرینت برده میل زندگی را از سر من
گفته ای شاید بیا یی از ســـــفر اما نمی شه باور من
الــــــــــــتماســـــــــم را ببین در این نگاهـــــــــم
زیر باران گریه کردم بلکه بــــاران شوید از جانم گــــــــنا هم


تا همیشه عشق من ...

امیرم
الان دقیقا جایی نشستم که تو 10 ماه اونجا نشستی و برای خونمون نوشتی ...
برای عشقمون ...
برای احساس ژرف خواستنمون...
و حالا جایی هستیم که تموم این مدت براش تلاش کردیم ...
بی اغراق رنج بردیم ...
اما ایمان داشتیم که بالاخره می رسیم ...
و رسیدیم ...
درسته هنوز اول راهیم و تا رسیدن به اوج خواسته ها و آرزوهامون راه طولانی ای داریم اما همین بس که حالا تموم اون جیزی که برای رسیدن به آرزوهامون نیاز داشتیم داریم ..
همدیگه رو ...
ما هم رو به دست آوردیم امیر پس میتونیم بقیه ی این راه رو هم بریم ...
دو هفته قبل بعد از یه ماه رمضون طولانی و سخت که طولانی ترین ماه رمضون عمر هر دومون بود روز عید بعد از بیشتر از 45روز دوری همدیگرو دیدیم ...
اومدی خونه ما و دو روز اونجا با هم بودیم و بعد اومدیم سمت شهر شما ...
یه هفته شمال بودیم که در کنار همه ی مسائلش خوش گذشت و خاطرات خوبی و به جا گذاشت ...
و الان من تو اتاق تو با سیستم تو اومدم خونه ای که روزی که آغازش کردیم فقط یه امید کوچیک به رسیدن به جایی که الان هستیم داشتیم ...راهی که دشواریش اول برامون مردافکن بود و به یاری خدا طی کردیم و الان روزا اونطوری شده که من تو خونه ی تو تا عصر چشم انتظارم که تو کی از در وارد میشی تا محکم تو بغل هم جا بگیریم ...
چقد قشنگه که هربار که همو بغل می گیریم بیشتر از قبل لذت آرامش داشتن این آغوش و تجربه می کنیم ...
خیلی دوست دارم تا همیشه عشق و امید من ...امیر من ...