~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...
~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...

آغاز راه ... 2

شب ، شب غریبی بود

ماهم غریب بودیم ... انگار توی زمان و مکان غرق شده بودیم ... نمیدونم خستگی و کم خوابی اون چند روز باعثش بود یا همه مثه اون شب اونطور میشن ...


هنوز گیج بودم هنوز باورم نمیشد هنوز درک نمیکردم چه اتفاقی افتاده هنوز برام خیال بود حتی زمانی که تو توی ماشین ما بودی و رفتیم رستوران برای شام !

کنار هم نشسته بودیم ... چقد دلم میخواست دستم و بگیری اما هنوز شرم تو جمع بودن داشتیم و حتی از نگاه کردن به همدیگه هم خجالت میکشیدیم ...

لحظه های شام شاید کمی من به خودم اومدم ! تا حدی باورم شد ! تا حدی شرایط رو درک کردم ! وقتی برای اولین بار با تو شام میخوردم و باور میکردم که تو هستی ! تو به صورت واقعی هستی ...

روبروی هم ... هم غذا با هم ... چقد بچه ها میز کناری اذیتمون کرده بودن و خندیده بودن ، اما من و تو انگار هنوزم در لحظه حال زندگی نمیکردیم ... همه بهمون تبریک میگفتن غافل از اینکه ما فقط بعد اون اتفاق احتیاج به یه خلوت و سکوت داشتیم تا باور کنیم چی بهمون گذشته ...


علی رغم اینکه میل به شام خوردن نداشتم ولی نیرویی عجیب ترغیب میکرد که باید بخوری و البته خود تو هم مهتابم بی تاثیر نبودی !

از شامی که اون شب خوردیم چیزی یادم نیس ... از هرکدوم به اندازه یه قاشق ... تازه اون یه قاشق رو هم وادارت میکردم بخوری ... یعنی داشتن من اینطور بی اشتهات کرده بود ؟!!!


خلاصه اون لحظه های ناب هم تموم شد و برگشتیم خونه ....

تو راه برگشت شیطنت شیرین بابا برای خارج شدن از شرایطی که تو تصور من بود جالب بود ... شرایطی که با تصورش خیلی بهم سخت گذشته بود و با اینهمه به خاطر داشتنت تحمل کرده بودم ... شاید فکر کنی بزرگنماییه اینطور گفتنم ، اما واقعا درونم تحلیل این شرایط و رسیدن به یه ثبات رفتاری سخت بود که خداروشکر بابا با پیش قدم شدن کمک بزرگی بهم کردن ... 


من بودم و مصطفی و بابا و گهگاهی مجید که میومد و میرفت و چند تا خاطره و کل کلی که بابا با مصطفی داشتن برای دوغ خوردن .... !


تو اومدی و من و کشوندی توی اطاق خودت ...

در واقع گرفتن فلشی که آهنگای شاد داشت من و کشوند سراغت و بعد اومدی تو اتاقم تا چیتا رو ببینی و بعد ......... باز هم ناباورانه بودند همه ی اتفاقات ... باز هم غریب بودیم ما .........


چه لحظه های شیرینی بود لحظاتی که ناباورانه لب بر لبت گذاشتم ....

اولین بار قبل اومدن به اتاقم توی راه پله با اوج تمنامون این اتفاق افتاد وقتی از رستوران برگشتیم ........ آه ...! راه پله ای که تو کمترین لحظات ارزشمندترین خاطرات و برامون ساخته ...

لحظه هایی که سالها منتظرش بودم ... لحظه هایی که همه دلمشغولی ها رو به باد سپردم و غرق عطر تنت بودم ....

لحظه هایی که چقد انتظارش و کشیده بودیم و رویاهاشو دیده بودیم ...


لحظه هایی که بچه ها هی میومدن و میرفتن و مزاحم در هم تنیدن عطر ما میشدن ...


لحظه های نابی که هر انسانی فقط یکبار تجربه میکنه و ما شیرین ترینشونو تجربه کردیم ...

به واقع شیرین ترینش و تجربه کردیم ... وقتی اونقدر صبر کردیم تا زمین و زمان ما رو مال هم کنن و بعد کام بگیریم ... تا شیرین ترین کام و بگیریم .........

آره مهتابم ! من غرق تو بودم و تو غرق من


تا اینکه اومدن دنبالمون که پایین منتظرن که ما بریم برای ادامه جشن


شب تموم شد و ما برگشتیم خونه مامان بزرگ مهربون و دوست داشتنی


هیچی از اون لحظه ها یادم نیست فقط یادمه من از شدت خستگی چیزی شبیه به بی هوشی رو تجربه کردم و صبح وقتی از خواب بیدار شدم هیچ چیز از دیشب رو باور نداشتم ....

تا 4صبح در اوج خستگی بیدار بودم ... همه داشتن یه کاری میکردن تا خونه دوباره مرتب شه و من نه تمرکز کمک کردن به بقیه رو داشتم نه آروم و قرار خوابیدن و ! ... اون شب بهم شب بخیر نگفته خوابیدی و انگار در کنار ناباوریهام گمکرده ای هم داشتم ... تا بالاخره خوابم برد ...

مامان عزیز همه چیز برای صبحانه رو آماده در یخچال گذاشته بود ...


خلاصه آماده شدیم و اومدیم خونه شما برای رفتن به محضر برای تکمیل و امضای اسناد


توی محضر کمی تنش مختصر به وجود اومد ولی به لطف خدا همه چیز باز هم به خوبی و خوشی تموم شد ....


خلاصه تا عصر باز هم مهمون شما بودیم و ناهار در منزل شما مهمون و باز هم نهایت شرمندگی و نهایت مهمون نوازی و نهایت سلیقه از مامان و دخترا و عروس مهربون شون ....


و آخرین شرمندگی رو داداش مجید عزیز مهر پایان زد و ماشین و بردیم و درست کردیم و متاسفانه حساب کرد و برگشتیم و آماده رفتن به مشهد شدیم ....


لحظاتی که از من اصرار بود که بیایی و تو ناز میکردی که کار دارم ! من نمیدونم چه کاری بالاتر از وصال ما بدون دغدغه داشتی که اینقدر ناز میکردی و آخر سر هم با این حرف من که دوست داشتم خوابی که ماه ها قبل و حتی قبل از شروع من و تو دیده بودم تعبیر بشه اومدی ....

درک شرایط روحیم تو اون اوضاع و احوال از تو که همه فکرت بودن کنار هم بود شاید توقع زیادی باشه ... تصمیم من به اومدنم به تنهایی باشمااونم درست یه روز بعد از عقد کاری بود که تصورش رو هم نمیکردم !!! شناخت این توانایی که بعد از اومدنم در خودم دیدم هم خودم و هم تورو متعجب کرده بود ! واین قدرت عشقه امیرم که اینطور راههای ناهموار و برامون هموار میکنه ... هیچ حرفی نمیتونست من و اونطور بی سلاح کنه که من و یاد خوابی انداختی که شاید 10 ماه قبل از این ماجرا و زمانی که هیچ کدوم باور این قضیه رو نداشتیم دیده بودی ... و چه زیبا تعبیر شد خواب تو ... ... ... !


چقدر هم معطل کردی و چقدر همه منتظر موندن ... ! ولی عروس خانم هستین دیگه ! بایدم ناز کنین و ناز بخریم ...

قربونت برم نه ناز بود نه معطلی ... تو تمام عمرم سریع ترین زمانی بود که برای یه مسافرت آماده شدم ...!


خلاصه دو تا ماشین شدیم و اومدیم ساعت حدود 12 یا بیشتر بود که رسیدیم زائر سرا .... 

تو مسیر با آهنگهای داریوشت تمام صورتمو بارها بارونی کردی ...


اطاقی که به ما دادن در واقع بهترین اطاق بود چون کولر گازیش خوب کار میکرد .....


همه خوابیدن و من تو تا خود سحر عاشقی کردیم و عشق نثار کردیم ....

تا خود سحر وقتی که پرنده های صبح میخوندن هم و آغوش کشیدیم و باور نکردیم ... لمس کردیم و خواب تصور کردیم ... بوسیدیم و شک کردیم که واقعا این همونیه که اینهمه مدت حسرت بوسیدن و بوییدنش رو کشیدیم ............ آه خدای من چه شبی بود .......... آن شب و شبهای دگر هم ... 


شبی که همه مردم دنیا فراموشش نمیکنن و ما هم فراموش نمیکنیم


شبی که تمام شدیم و آغاز شدیم شبی که مهر بود و ماه ! عشق بود و عشق، نفس بود و بوسه


شبی که قلم کشید به تمام ناباوری ها و انتظار های یک عمر آه و حسرت ...


شبی که با همه وجودم تمام تشنگی هامو سیراب کردم هرچند این عطش به این سادگیها سیراب نخواهد شد ....

عطشی که بعد از تجربه با هم بودنمون حالا که باز از هم دورشدیم پرشور تر از قبل داره شعله میکشه و طاقتی که اینبار دیگه با امیدی پر نفس داره میدون داری میکنه  ...


شبی که فهمیدم داشتن کسی که با تمام وجود تورو دوست داره از بالاترین لذتهای دنیا بالاتره ...


شبی که من مردی رو با پوست و گوشتم لمس کردم ...

و زن بودن و اینبار با افتخار پذیرفتم و با تمام وجود قبول کردم ...


شبی که مهر سر به مهتاب سایید ...

ماه به اوج مهر رسید ...

آغاز راه ...

پر نورترین مهتاب

بی همتا ترین مهر


همیشه پایان مصادف است با آغاز و ما به پایان رسیدیم تا آغاز کنیم مسیر رو ...

تموم شدن شبهای انتظار برای محقق شدن آرزویی که سینه ی هردومون رو انباشته بود... شروع شدن روزهایی که لحظه لحظه هاش شور ه چطور دیدن دوباره ی هم و زودتر رسیدنمون به لحظه ی زوال فاصله ها ... 


14 تیر ماه ساعت 20.30 دقیقه بعد از غروب آفتاب داغ مشرق منزل شما ! ما و شما ....


از کجای سفر شروع کنم !

از انتظار پر تپش قلبمون ...


از امتحانی که فقط براش نیم ساعت تونستم بخونم بگم ؟ از ماشینم که همون روز توی تعمیرگاه بود و من بینهایت استرس درست شدنش رو داشتم بگم ؟ از هماهنگ کردن دایی و پیمان بگم ؟ از کجا شروع کنم ؟

از جنب و جوش همه نزدیکان و دوستان برای فراهم آوردن شبی که در اون دو قلب قرار بود یکی بشن ... قلبایی که شاید هیچکس نفهمه چه بی قراریها و اذیتهایی شده بودن تا به این شب برسن ...


ولی قدرت عشق به همه این دلنگرانیها پایان داد ! ماشین تا حدودی آماده شد لااقل برای سفر !

یا به اندازه یک مسیر از سفر ... امتحان رو با هر بدبختی که بود تا حدی برگه رو پر کردم ! خدا خواست و در انتهای امتحان استاد عزیز آقای جعفری تشریف آورد و فرصتی شد تا من به اطلاع شون برسونم که فردا روز سرنوشت منه و من حتی فرصت یکبار کامل خوندن و نداشتم و ایشون با روی گشاده تبریک گفتن و قول دادن که مساعدت خواهند کرد .... وخدارو شکر که امتحانات و به خوبی پشت سر گذاشتی و چه با ارزش بود این تلاشت امیرم ...


با عجله اومدم اداره ! پیمان تماس گرفت که مسیر رو اشتباه کردن ! ! !


مسیر تقریبی برای بازگشت به مسیر اصلی رو اعلام کردم و گفتم آروم برید تا من با موتور بیام دنبالتون ! توی اون گرمای طاقت فرسا با تمام سرعتی که میشد از لابه لای ماشینها تو آخرین لحظه خودم و رسوندم به پیمان و محمد ! (امیرم خدا به خیر گذروند اما خودت که میدونی چقدر این کار نگرانم میکنه و هرگز راضی به این کارت نیستم به خصوص اگر برای من این کارو کرده باشی !)رفتیم اداره ! کارها رو انجام دادیم و دوتا ماشین حرکت کردیم به سمت سرنوشت ....


مقصد : ا.س هدف : وصال با کسی که 6 سال آشنا بودم و 8 ماه در عطش اون ...

8ماه در حسرت هم ... پر از بیم و امید ... پر از انتظار و تمنا ...


چه روزها و شبهایی رو با عشق با دلخوری با شوخی با خنده به جدیت و.... باهاش زندگی کردم


مهتابم چند روزی توی پیله خودش بود ! ! !

ولی قول پروانه شدن داده بود !

چه پیله ی پر دردی بود ... چه روزهای سختی ... چه لحظه های ویرون کننده ای ... بارها مردم و دوباره به زندگی برگشتم ... تا وقتی که دلم و برات باز کردم و با تمام وجود درک کردم که توو سختیها تنها نیستم ... و بعد به قولم عمل کردم ... برات پروانه شدم ... پروانه ای که خودم هم با تو شگفت زده از تواناییهاش شدم ... پروانه ای که بال پروازش و از تو گرفت و فقط برای تو پرید ... بی پروا و عاشق ...

مسیر طولانی بود و من سرشار از عشق ! تا میامی یکسره اومدیم ! اونجا کمی استراحت کردیم و صبح دوباره راه افتادیم ....

ساعت حدود 8.30 الی 9 بود که رسیدیم ! مثل سری پیش با استقبال گرم خانواده محترم روبرو شدیم و پذیرایی مفصل که البته من اشتهام کور شده بود ! آماده شدیم که بریم آزمایشگاه ! پایین دم در دیدمت ! ........... !

آه چه حالی بودم امیر ... بی نهایت مضطرب ... وحشت زده از رویارویی با مسائل زیادی که حتی برنامه ریزی ذهنی هم براش نداشتم ... چقدر نگاهت توان بخش بود ... چقد حضورت انرژی بخشم بود ...

استرس و دلنگرانیها رو توی چشمان معصومت دیدم !


خاله مریم اومدن و مادر من ! رفتیم برای آزمایشات و انجام مقدمات کار ...

چه لحظه هایی بود ... با همه ی سختیش نمی تونم نگم یادش بخیر ...


ترس از آمپول تو ! دلشوره مسخره من !!!!! خودم تو دلم خندم گرفته بود برای نتیجه آزمایش !!!!! با خودم میگفتم نکنه اشتباه بشه با کس دیگه آبرو و حیای من بره ! با پیمان صحبت میکردم گفت تقریبا همه همینطور نگرانی پیدا میکنن و طبیعیه ! همه میگن نکنه ......

نکنه به هم دیگه نخوریم !!! وای بعدش چه کار باید کنیم ؟! من با خاله زهرا رفتم برای جواب آزمایش ... بخاطر خستگی راه دلم نیومد تو بری جواب و بگیری و می خواستم بخوابی ، تو ام که از استرس نخوابیده بودی ... وقتی جواب و گرفتم آروم شدم ! با اینکه می دونستم استعدادی توی دروغ و اذیت کردنت ندارم با اس ام اس بهت گفتم آزمایشمون مشکل دار شده ... و تو چه هوشمندانه فهمیدی دارم اذیتت می کنم ...


خلاصه جواب آزمایش و دادی ! ! !همه چی خوب بود ! و مقدمه شروع ! یکم استراحت کردیم تا شما نهار مفصل و بسیار بسیار بسیار خوشمزه رو آوردید ! به قدری خوشمزه بود که من به شخصه با اینکه دوبار حسابی کشیدم ولی سیر نشدم ....! ! ! !


خلاصه بعد از نهار با راهنمایی های تو و مجید عزیز رفتیم دنبال دسته گل و شیرینی ...


که خدارو شکر هر دوشون و تونستیم بگیریم و مشکل خاصی پیش نیومد .


من و پیمان رفتیم دنبال کارواش و سلمانی که چقدر شهر رو دور زدیم تا تونستیم پیدا کنیم !

چه لحظه هایی بود تا شما رسیدین ... دلشوره ... انتظار ... فقط دلم میخواست همه چیز زودتر تموم بشه و ما به لحظه یکی شدن برسیم ... لحظه ی پایان تمام التهابهامون ...

خیلی دیر شده بود و من کاملا نگران !


اومدیم لباسهامو پوشیدم یکم وقت اضافه آوردیم و من و پیمان توی این فاصله کمی عکس گرفتیم !

تمام حواشی تموم شد ....


ساعت حدود 20.00 بود که زنگ خونتون و زدیم ! آفتاب تو آسمون نبود ولی آسمون هنوز کاملا روشن بود ! همه جا شیرینی و شکلات و شربت پخش میکردن آخه تولد آقا بود ...


قبل از اومدن مهمونا یکسری حرفها زده شد و همه چی به خیر و خوشی تموم شد یا به نوعی شروع شد ! مهمونا یکی یکی اومدن ! یکهو میز و مراسم عقد و من و تک و تنها نشوندن مقابلش .... !

اینکه هیچکس در عمل به فکر من و تو نبود خیلی آزاردهنده بود ... بزرگترا فقط به فکر به توافق رسیدنهای کتبی و طرف ما که میزبان بودن فکر تعارفات و پذیراییهاااااااا و من تنها و بی رمق شده از انتظار بالا منتظر لحظه ای بودم که با حضورم به تو برسم ... و چه سخت و دیر گذشتن اون لحظه ها ... چه سخت بود لحظه ی وارد شدنم به جمع و چقدر مردم تا اومد موقع نشستنمون کنار هم ...

 استرس و دلهره و دلنگرانیها و دغدغه ها و تمام زندگی از دوران کودکی تا اون لحظه و پدر و مادر و همه تنهایی ها و همه تلاشها و همه و همه مثل یک فیلم آپارات از جلوی چشمام رد میشدن ! 

لحظه ی خوندن خطبه و گرفتن جواب وای که چه حالی داشتم .......... دقیقا فیلم زندگیم برام با دور تند پخش شد ... تنها اون زجرها و انتظار های 8 ماه عاشقیمون من و اون لحظه تسلیم سرنوشت کرده بود ... و بله ای که هر دو به سرنوشت در ازای یک عمر عاشقانه زیستن دادیم ... 

زیر تیغ نگاه ها در حال له شدن بودم ! همه اینها رو به خستگی راه و مسیر و فرصت نکردن برای استراحت و هم اضافه کن تا ببینی چه حالی بودم .... ! ولی عاشق ! ولی عشق بود که از هر کمکی کمک تر بود برام ...

شب وصال باشام من و تو تموم شد ....

شبی که اوج خستگی من و تو مارو از هم نگرفت که تو قلب هم باقدرت و اعتماد شکفتیم و اون شب جدا از هم اما برای هم خوابیدیم ...  


شبی که اولین بوسه رو توی راه پله ها ......................................................


شبی که فقط من بودم یک دنیا عشق من بودم یک دنیا تو من بودم و یک عالم رهایی


من بودم و همه آفرینش که جلوی پام زانو زده بودن ...

ما بودیم و امید و لحظه ی پیوستن ... 

شروع روزهایی که دیگه بدون دغدغه برای با هم بودن نقشه میکشیم و دستاهامون و بی هراس از هر نگاهی تو دست هم میذاریم ... 

الان که از هم دوریم شیرینی لحظه های ناب به هم پیوستنمون عمیقتر درک میشه ... 

امیرم ... با هم قدم تو راه دشوار اما زیبایی گذاشتیم ... این راه جز با همکاری هم آغاز نشد و جز با همدلی هم ادامه پیدا نمیکنه ... 

امیرم ... حتی لحظه ای بی نیاز از هدایت مهربانانت برای بهتر زیستن نیستم پس من و از گوشزدکردنهای تمامی حرفهای زیبای دوران انتظارمون دور نکن ... همونطور که برای من تمامی حرفهات تو گوش و قلبم نواخته میشه و هرموقع فراموشی از این جهت ازت دیدم برات خواهم گفت ... 

امیرم ... بیشتر از هر وقت دیگه ای و کمتر از هر وقتی که بگذره "دوست دارم" ... 

تو مرد من ... خدای روی زمین من ... عشق من ... و تمام آرزو و امید من شدی ...

برای داشتنت ... برای اینطور سربلند و زیبا داشتنت خدا رو شکر میکنم عزیزترینـــــــــــــــــــــم ... امیرم ... همسرم .




تنها یک هفته تا ...

مهتابم ...


عزیز تر از هر عزیزی ، عزیز تر از جانم ، بهترین بهانه برای دلواپسی برای عشق برای بغض برای گریه...


مهتابم نازنین ترین گل و لطیفترین گلبرگ !


ساقه بارون زده من ... تنها یک هفته تا ما شدن فاصله داریم بلکه کمتر ...


واقعا باورت میشه ؟ من و تو این راه پر از گردنه رو با هم اومدیم و امروز وقتی به گذشته نگاه میکنیم تنمون خیس عرق و ساق پامون مملو از خستگی ولی دلمون پر از شور و شوق ...


یادت هست 13 ساعت عاشقی ؟ یادت هست تردید نیومدن من ؟ یادت هست وقتی همو دیدیم جلوی سینما ؟ یادت هست لحظه ای که دست روی دستت گذاشتم ؟ یادت هست تا بینهایت عاشقی ؟ یادت هست شبهای دوری ؟ یادت هست با هر بهانه و هر نسیمی قلبمون از هم جدا میشد ؟

مهتابم شاید نصف راهمون طی شد ! راهی که نفست رو گرفته میدونم

راهی که خسته ت کرده ، میدونم ! راهی که هنوز دچار تردید هستی و میدونم !

مهتابم شوقی وصف ناشدنی و تمام نشدنی تمام وجودم و گرفته ! شوقی که از همه سطوح خانواده اینجا داره موج میزنه ...


یادته تنها داراییمون همین خونه تنگ و تاریک بود ؟


مهتاب چقدر تو رو داشتم و تنها بودم ! چقدر کنارم بودی و من نمیدیدم ! چقدر تو قلبم بودی و من حواسم بهت نبود !

ولی امروز دارمت ! با تمام وجودم دارمت ... با همه قلبم دارمت ...


مهتاب برای داشتنت به اندازه تمام دنیا افتخار میکنم ... برای تمام داشته هات برای همه خوبیهات برای همه پاکیت ....

برای همه صبوریهات برای همه مبارزه با خوره هایی که شاید هر کس دیگه ای دچارش میشد همون روزهای اول از پا می افتاد ولی تو موندی و مبارزه کردی تا با من باشی تا من و داشته باشی .....


مهتاب ....


چیزی نمونده به سحر ....


به ساعت تازه شدن ....

راند آخر

مهتابم


          سلام 


چند روزی تلاطم های عجیب و غریبی این کشتی بی پناه رو بد جور به تخته سنگها کوبید ! چند روز مداوم و با بهانه های واهی که پشت سر هم جور میکرد نوسانات زیادی به همراه داشت که اگر هرکدوم در روزهای آغازین این بلا رو سرمون می آوردن بی گمان ما الان اینجایی که هستیم نبودیم ! بدون تردید بدون اغراق بدون تعصب ما پیشرفت کردیم ! با سیاستی که هر دومون پیش گرفتیم و اون درس و تجزیه تحلیل هر رفتار بعد از اتمامش بود امروز به حدی رسیدیم که میدونیم صبر و بردباری کلید این موفقیته !

خوشحالم ، خوشحالم که هر جایی که هر دو مون هم اگر کم میاریم دستی از غیب همراهمون میکنه مثل اون مثال زیبایی که زدی که گفتی پیغامی بعد از یکسال از کسی اومد که حتی در ذهن تو هم نبوده ....


آره مهتابم ...


دستی که ما رو کنار هم قرار داد ! دستی که دوستمون داره و من دوست داشتنش ایمان دارم و ایمانی که هر روز و هر مرحله نقشش رو پر رنگتر میبینم ...

دستی که از دیدن خاب من قبل از همه این رویا ها آغاز شد ... خابی که من و تو حتی تصور هم نمیکردیم که واقعیت داشته باشه یا بخواد تعبیر بشه ولی داره میشه ...


داره میشه و ای کاش جزئیات خوابم رو خودت با چشمات میدی که چطور عینی و زنده بود و دقیقا همونطور هم داره میشه ....


مهتاب جان ! نازنین من ...


شک نکن حتی در مخیله ات هم راه نده که تمام روح و روان من حتی ذره ای مال تو نباشه و اصلا بتونه که نباشه !

همونطور که قبلا گفته بودم اینبار هم میگم بهت که زندگی و تمام خواسته های من یک چهار چوب مشخص و تعریف شده داره !

من تمام خواسته های خودم رو میشناسم و تا مادامی که این خواسته های روحی و روانی من تامین بشه مطمئن باش که خلیلی در روند دوست داشتن من وارد نخواهد شد ! و البته این به این معنی نیست که اگر خدایی ناکرده من هر کدوم از این خواسته هام تامین نشه من به تو کمترین بی توجهی خواهم کرد ! منظور اینه که تمام خواستنها مشخصه و من نابترین و زیباترین و پاکترینش رو از جانب تو دارم .... پس من و نیازی به هیچ موضوع دیگه ای نیست ...

من تویی رو دارم که سالها حسرت کسی مثل تورو داشتم ! وقتی روز به روز به حسرتت نزدیک میشی اصلا آیا توان نگاه کردن به پیرامون رو داری ؟

من و تو بهای سختی برای این عشق پاک داریم پرداخت میکنیم ! بهایی که من و تو میفهمیم چه گزاف و جانسوزه ...


آیا این بها به رایگان باید از دست بره ؟

مهتابم با کمال میل برای تمام نوسانات روحیت صبر کردم و مطمئن باش که همچنان هم صبر میکنم حتی پر انرژی تر از روزهای نخست و محکمتر از اولین اتفاقات ...

همونطور که نشونت دادم و ثابت کردم بهت ... مهتاب از عشق بیکران خودن محروم نکن این تنها خواسته من و تنها امید منو تنها توشه من و تنها چیزیه که من و مستحکم تر از همیشه میکنه !


لازم میدوم برای تمام افکار و نوسانات روحیت احترام بذارم و باز هم بگم که مهتابم باور کن درک میکنم و تحمل میکنم ! با افتخار هم تحمل میکنم تا یادت بیفته که یچ موضوعی توان تزلزل در افکار و احساس من نمیتونه به وجود بیاره و رخنه ای ایجاد نخواهد شد ...


لازم میدونم تشکر کنم از اینهمه صبری که خودت داشتی اینهمه تلاشی که کردی تا زودتر برگردی ! از اینهمه عذابی که کشیدی برای اینکه باز هم در کنارم محکمتر از قبل باشی

تشکر کنم از دل پاکت که اینهمه عاشقه ، خسته شده ولی ذره ای از عشقش کم نشده ...


این چند روزی که تا شروع فصل جدید زندگیمون مونده و عملا و رسما از دنیای تنهایی ها به دنیای با هم بودنها و سر سپردن ها و متعلق بودنها کوچ میکنیم رو امیدوارم که با انرژی مضاعف و با توان و شادی سپری کنیم ....

این راند آخر خیلی دوست دارم که با خوشی تموم بشه تا با یک روحیه بالا بتونیم مشترکات رو به اشتراک بگذاریم ....


همیشه عاشقت .... امیر = مهر