~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...
~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...

آغاز راه ... 2

شب ، شب غریبی بود

ماهم غریب بودیم ... انگار توی زمان و مکان غرق شده بودیم ... نمیدونم خستگی و کم خوابی اون چند روز باعثش بود یا همه مثه اون شب اونطور میشن ...


هنوز گیج بودم هنوز باورم نمیشد هنوز درک نمیکردم چه اتفاقی افتاده هنوز برام خیال بود حتی زمانی که تو توی ماشین ما بودی و رفتیم رستوران برای شام !

کنار هم نشسته بودیم ... چقد دلم میخواست دستم و بگیری اما هنوز شرم تو جمع بودن داشتیم و حتی از نگاه کردن به همدیگه هم خجالت میکشیدیم ...

لحظه های شام شاید کمی من به خودم اومدم ! تا حدی باورم شد ! تا حدی شرایط رو درک کردم ! وقتی برای اولین بار با تو شام میخوردم و باور میکردم که تو هستی ! تو به صورت واقعی هستی ...

روبروی هم ... هم غذا با هم ... چقد بچه ها میز کناری اذیتمون کرده بودن و خندیده بودن ، اما من و تو انگار هنوزم در لحظه حال زندگی نمیکردیم ... همه بهمون تبریک میگفتن غافل از اینکه ما فقط بعد اون اتفاق احتیاج به یه خلوت و سکوت داشتیم تا باور کنیم چی بهمون گذشته ...


علی رغم اینکه میل به شام خوردن نداشتم ولی نیرویی عجیب ترغیب میکرد که باید بخوری و البته خود تو هم مهتابم بی تاثیر نبودی !

از شامی که اون شب خوردیم چیزی یادم نیس ... از هرکدوم به اندازه یه قاشق ... تازه اون یه قاشق رو هم وادارت میکردم بخوری ... یعنی داشتن من اینطور بی اشتهات کرده بود ؟!!!


خلاصه اون لحظه های ناب هم تموم شد و برگشتیم خونه ....

تو راه برگشت شیطنت شیرین بابا برای خارج شدن از شرایطی که تو تصور من بود جالب بود ... شرایطی که با تصورش خیلی بهم سخت گذشته بود و با اینهمه به خاطر داشتنت تحمل کرده بودم ... شاید فکر کنی بزرگنماییه اینطور گفتنم ، اما واقعا درونم تحلیل این شرایط و رسیدن به یه ثبات رفتاری سخت بود که خداروشکر بابا با پیش قدم شدن کمک بزرگی بهم کردن ... 


من بودم و مصطفی و بابا و گهگاهی مجید که میومد و میرفت و چند تا خاطره و کل کلی که بابا با مصطفی داشتن برای دوغ خوردن .... !


تو اومدی و من و کشوندی توی اطاق خودت ...

در واقع گرفتن فلشی که آهنگای شاد داشت من و کشوند سراغت و بعد اومدی تو اتاقم تا چیتا رو ببینی و بعد ......... باز هم ناباورانه بودند همه ی اتفاقات ... باز هم غریب بودیم ما .........


چه لحظه های شیرینی بود لحظاتی که ناباورانه لب بر لبت گذاشتم ....

اولین بار قبل اومدن به اتاقم توی راه پله با اوج تمنامون این اتفاق افتاد وقتی از رستوران برگشتیم ........ آه ...! راه پله ای که تو کمترین لحظات ارزشمندترین خاطرات و برامون ساخته ...

لحظه هایی که سالها منتظرش بودم ... لحظه هایی که همه دلمشغولی ها رو به باد سپردم و غرق عطر تنت بودم ....

لحظه هایی که چقد انتظارش و کشیده بودیم و رویاهاشو دیده بودیم ...


لحظه هایی که بچه ها هی میومدن و میرفتن و مزاحم در هم تنیدن عطر ما میشدن ...


لحظه های نابی که هر انسانی فقط یکبار تجربه میکنه و ما شیرین ترینشونو تجربه کردیم ...

به واقع شیرین ترینش و تجربه کردیم ... وقتی اونقدر صبر کردیم تا زمین و زمان ما رو مال هم کنن و بعد کام بگیریم ... تا شیرین ترین کام و بگیریم .........

آره مهتابم ! من غرق تو بودم و تو غرق من


تا اینکه اومدن دنبالمون که پایین منتظرن که ما بریم برای ادامه جشن


شب تموم شد و ما برگشتیم خونه مامان بزرگ مهربون و دوست داشتنی


هیچی از اون لحظه ها یادم نیست فقط یادمه من از شدت خستگی چیزی شبیه به بی هوشی رو تجربه کردم و صبح وقتی از خواب بیدار شدم هیچ چیز از دیشب رو باور نداشتم ....

تا 4صبح در اوج خستگی بیدار بودم ... همه داشتن یه کاری میکردن تا خونه دوباره مرتب شه و من نه تمرکز کمک کردن به بقیه رو داشتم نه آروم و قرار خوابیدن و ! ... اون شب بهم شب بخیر نگفته خوابیدی و انگار در کنار ناباوریهام گمکرده ای هم داشتم ... تا بالاخره خوابم برد ...

مامان عزیز همه چیز برای صبحانه رو آماده در یخچال گذاشته بود ...


خلاصه آماده شدیم و اومدیم خونه شما برای رفتن به محضر برای تکمیل و امضای اسناد


توی محضر کمی تنش مختصر به وجود اومد ولی به لطف خدا همه چیز باز هم به خوبی و خوشی تموم شد ....


خلاصه تا عصر باز هم مهمون شما بودیم و ناهار در منزل شما مهمون و باز هم نهایت شرمندگی و نهایت مهمون نوازی و نهایت سلیقه از مامان و دخترا و عروس مهربون شون ....


و آخرین شرمندگی رو داداش مجید عزیز مهر پایان زد و ماشین و بردیم و درست کردیم و متاسفانه حساب کرد و برگشتیم و آماده رفتن به مشهد شدیم ....


لحظاتی که از من اصرار بود که بیایی و تو ناز میکردی که کار دارم ! من نمیدونم چه کاری بالاتر از وصال ما بدون دغدغه داشتی که اینقدر ناز میکردی و آخر سر هم با این حرف من که دوست داشتم خوابی که ماه ها قبل و حتی قبل از شروع من و تو دیده بودم تعبیر بشه اومدی ....

درک شرایط روحیم تو اون اوضاع و احوال از تو که همه فکرت بودن کنار هم بود شاید توقع زیادی باشه ... تصمیم من به اومدنم به تنهایی باشمااونم درست یه روز بعد از عقد کاری بود که تصورش رو هم نمیکردم !!! شناخت این توانایی که بعد از اومدنم در خودم دیدم هم خودم و هم تورو متعجب کرده بود ! واین قدرت عشقه امیرم که اینطور راههای ناهموار و برامون هموار میکنه ... هیچ حرفی نمیتونست من و اونطور بی سلاح کنه که من و یاد خوابی انداختی که شاید 10 ماه قبل از این ماجرا و زمانی که هیچ کدوم باور این قضیه رو نداشتیم دیده بودی ... و چه زیبا تعبیر شد خواب تو ... ... ... !


چقدر هم معطل کردی و چقدر همه منتظر موندن ... ! ولی عروس خانم هستین دیگه ! بایدم ناز کنین و ناز بخریم ...

قربونت برم نه ناز بود نه معطلی ... تو تمام عمرم سریع ترین زمانی بود که برای یه مسافرت آماده شدم ...!


خلاصه دو تا ماشین شدیم و اومدیم ساعت حدود 12 یا بیشتر بود که رسیدیم زائر سرا .... 

تو مسیر با آهنگهای داریوشت تمام صورتمو بارها بارونی کردی ...


اطاقی که به ما دادن در واقع بهترین اطاق بود چون کولر گازیش خوب کار میکرد .....


همه خوابیدن و من تو تا خود سحر عاشقی کردیم و عشق نثار کردیم ....

تا خود سحر وقتی که پرنده های صبح میخوندن هم و آغوش کشیدیم و باور نکردیم ... لمس کردیم و خواب تصور کردیم ... بوسیدیم و شک کردیم که واقعا این همونیه که اینهمه مدت حسرت بوسیدن و بوییدنش رو کشیدیم ............ آه خدای من چه شبی بود .......... آن شب و شبهای دگر هم ... 


شبی که همه مردم دنیا فراموشش نمیکنن و ما هم فراموش نمیکنیم


شبی که تمام شدیم و آغاز شدیم شبی که مهر بود و ماه ! عشق بود و عشق، نفس بود و بوسه


شبی که قلم کشید به تمام ناباوری ها و انتظار های یک عمر آه و حسرت ...


شبی که با همه وجودم تمام تشنگی هامو سیراب کردم هرچند این عطش به این سادگیها سیراب نخواهد شد ....

عطشی که بعد از تجربه با هم بودنمون حالا که باز از هم دورشدیم پرشور تر از قبل داره شعله میکشه و طاقتی که اینبار دیگه با امیدی پر نفس داره میدون داری میکنه  ...


شبی که فهمیدم داشتن کسی که با تمام وجود تورو دوست داره از بالاترین لذتهای دنیا بالاتره ...


شبی که من مردی رو با پوست و گوشتم لمس کردم ...

و زن بودن و اینبار با افتخار پذیرفتم و با تمام وجود قبول کردم ...


شبی که مهر سر به مهتاب سایید ...

ماه به اوج مهر رسید ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد