~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...
~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...

آغاز راه ...

پر نورترین مهتاب

بی همتا ترین مهر


همیشه پایان مصادف است با آغاز و ما به پایان رسیدیم تا آغاز کنیم مسیر رو ...

تموم شدن شبهای انتظار برای محقق شدن آرزویی که سینه ی هردومون رو انباشته بود... شروع شدن روزهایی که لحظه لحظه هاش شور ه چطور دیدن دوباره ی هم و زودتر رسیدنمون به لحظه ی زوال فاصله ها ... 


14 تیر ماه ساعت 20.30 دقیقه بعد از غروب آفتاب داغ مشرق منزل شما ! ما و شما ....


از کجای سفر شروع کنم !

از انتظار پر تپش قلبمون ...


از امتحانی که فقط براش نیم ساعت تونستم بخونم بگم ؟ از ماشینم که همون روز توی تعمیرگاه بود و من بینهایت استرس درست شدنش رو داشتم بگم ؟ از هماهنگ کردن دایی و پیمان بگم ؟ از کجا شروع کنم ؟

از جنب و جوش همه نزدیکان و دوستان برای فراهم آوردن شبی که در اون دو قلب قرار بود یکی بشن ... قلبایی که شاید هیچکس نفهمه چه بی قراریها و اذیتهایی شده بودن تا به این شب برسن ...


ولی قدرت عشق به همه این دلنگرانیها پایان داد ! ماشین تا حدودی آماده شد لااقل برای سفر !

یا به اندازه یک مسیر از سفر ... امتحان رو با هر بدبختی که بود تا حدی برگه رو پر کردم ! خدا خواست و در انتهای امتحان استاد عزیز آقای جعفری تشریف آورد و فرصتی شد تا من به اطلاع شون برسونم که فردا روز سرنوشت منه و من حتی فرصت یکبار کامل خوندن و نداشتم و ایشون با روی گشاده تبریک گفتن و قول دادن که مساعدت خواهند کرد .... وخدارو شکر که امتحانات و به خوبی پشت سر گذاشتی و چه با ارزش بود این تلاشت امیرم ...


با عجله اومدم اداره ! پیمان تماس گرفت که مسیر رو اشتباه کردن ! ! !


مسیر تقریبی برای بازگشت به مسیر اصلی رو اعلام کردم و گفتم آروم برید تا من با موتور بیام دنبالتون ! توی اون گرمای طاقت فرسا با تمام سرعتی که میشد از لابه لای ماشینها تو آخرین لحظه خودم و رسوندم به پیمان و محمد ! (امیرم خدا به خیر گذروند اما خودت که میدونی چقدر این کار نگرانم میکنه و هرگز راضی به این کارت نیستم به خصوص اگر برای من این کارو کرده باشی !)رفتیم اداره ! کارها رو انجام دادیم و دوتا ماشین حرکت کردیم به سمت سرنوشت ....


مقصد : ا.س هدف : وصال با کسی که 6 سال آشنا بودم و 8 ماه در عطش اون ...

8ماه در حسرت هم ... پر از بیم و امید ... پر از انتظار و تمنا ...


چه روزها و شبهایی رو با عشق با دلخوری با شوخی با خنده به جدیت و.... باهاش زندگی کردم


مهتابم چند روزی توی پیله خودش بود ! ! !

ولی قول پروانه شدن داده بود !

چه پیله ی پر دردی بود ... چه روزهای سختی ... چه لحظه های ویرون کننده ای ... بارها مردم و دوباره به زندگی برگشتم ... تا وقتی که دلم و برات باز کردم و با تمام وجود درک کردم که توو سختیها تنها نیستم ... و بعد به قولم عمل کردم ... برات پروانه شدم ... پروانه ای که خودم هم با تو شگفت زده از تواناییهاش شدم ... پروانه ای که بال پروازش و از تو گرفت و فقط برای تو پرید ... بی پروا و عاشق ...

مسیر طولانی بود و من سرشار از عشق ! تا میامی یکسره اومدیم ! اونجا کمی استراحت کردیم و صبح دوباره راه افتادیم ....

ساعت حدود 8.30 الی 9 بود که رسیدیم ! مثل سری پیش با استقبال گرم خانواده محترم روبرو شدیم و پذیرایی مفصل که البته من اشتهام کور شده بود ! آماده شدیم که بریم آزمایشگاه ! پایین دم در دیدمت ! ........... !

آه چه حالی بودم امیر ... بی نهایت مضطرب ... وحشت زده از رویارویی با مسائل زیادی که حتی برنامه ریزی ذهنی هم براش نداشتم ... چقدر نگاهت توان بخش بود ... چقد حضورت انرژی بخشم بود ...

استرس و دلنگرانیها رو توی چشمان معصومت دیدم !


خاله مریم اومدن و مادر من ! رفتیم برای آزمایشات و انجام مقدمات کار ...

چه لحظه هایی بود ... با همه ی سختیش نمی تونم نگم یادش بخیر ...


ترس از آمپول تو ! دلشوره مسخره من !!!!! خودم تو دلم خندم گرفته بود برای نتیجه آزمایش !!!!! با خودم میگفتم نکنه اشتباه بشه با کس دیگه آبرو و حیای من بره ! با پیمان صحبت میکردم گفت تقریبا همه همینطور نگرانی پیدا میکنن و طبیعیه ! همه میگن نکنه ......

نکنه به هم دیگه نخوریم !!! وای بعدش چه کار باید کنیم ؟! من با خاله زهرا رفتم برای جواب آزمایش ... بخاطر خستگی راه دلم نیومد تو بری جواب و بگیری و می خواستم بخوابی ، تو ام که از استرس نخوابیده بودی ... وقتی جواب و گرفتم آروم شدم ! با اینکه می دونستم استعدادی توی دروغ و اذیت کردنت ندارم با اس ام اس بهت گفتم آزمایشمون مشکل دار شده ... و تو چه هوشمندانه فهمیدی دارم اذیتت می کنم ...


خلاصه جواب آزمایش و دادی ! ! !همه چی خوب بود ! و مقدمه شروع ! یکم استراحت کردیم تا شما نهار مفصل و بسیار بسیار بسیار خوشمزه رو آوردید ! به قدری خوشمزه بود که من به شخصه با اینکه دوبار حسابی کشیدم ولی سیر نشدم ....! ! ! !


خلاصه بعد از نهار با راهنمایی های تو و مجید عزیز رفتیم دنبال دسته گل و شیرینی ...


که خدارو شکر هر دوشون و تونستیم بگیریم و مشکل خاصی پیش نیومد .


من و پیمان رفتیم دنبال کارواش و سلمانی که چقدر شهر رو دور زدیم تا تونستیم پیدا کنیم !

چه لحظه هایی بود تا شما رسیدین ... دلشوره ... انتظار ... فقط دلم میخواست همه چیز زودتر تموم بشه و ما به لحظه یکی شدن برسیم ... لحظه ی پایان تمام التهابهامون ...

خیلی دیر شده بود و من کاملا نگران !


اومدیم لباسهامو پوشیدم یکم وقت اضافه آوردیم و من و پیمان توی این فاصله کمی عکس گرفتیم !

تمام حواشی تموم شد ....


ساعت حدود 20.00 بود که زنگ خونتون و زدیم ! آفتاب تو آسمون نبود ولی آسمون هنوز کاملا روشن بود ! همه جا شیرینی و شکلات و شربت پخش میکردن آخه تولد آقا بود ...


قبل از اومدن مهمونا یکسری حرفها زده شد و همه چی به خیر و خوشی تموم شد یا به نوعی شروع شد ! مهمونا یکی یکی اومدن ! یکهو میز و مراسم عقد و من و تک و تنها نشوندن مقابلش .... !

اینکه هیچکس در عمل به فکر من و تو نبود خیلی آزاردهنده بود ... بزرگترا فقط به فکر به توافق رسیدنهای کتبی و طرف ما که میزبان بودن فکر تعارفات و پذیراییهاااااااا و من تنها و بی رمق شده از انتظار بالا منتظر لحظه ای بودم که با حضورم به تو برسم ... و چه سخت و دیر گذشتن اون لحظه ها ... چه سخت بود لحظه ی وارد شدنم به جمع و چقدر مردم تا اومد موقع نشستنمون کنار هم ...

 استرس و دلهره و دلنگرانیها و دغدغه ها و تمام زندگی از دوران کودکی تا اون لحظه و پدر و مادر و همه تنهایی ها و همه تلاشها و همه و همه مثل یک فیلم آپارات از جلوی چشمام رد میشدن ! 

لحظه ی خوندن خطبه و گرفتن جواب وای که چه حالی داشتم .......... دقیقا فیلم زندگیم برام با دور تند پخش شد ... تنها اون زجرها و انتظار های 8 ماه عاشقیمون من و اون لحظه تسلیم سرنوشت کرده بود ... و بله ای که هر دو به سرنوشت در ازای یک عمر عاشقانه زیستن دادیم ... 

زیر تیغ نگاه ها در حال له شدن بودم ! همه اینها رو به خستگی راه و مسیر و فرصت نکردن برای استراحت و هم اضافه کن تا ببینی چه حالی بودم .... ! ولی عاشق ! ولی عشق بود که از هر کمکی کمک تر بود برام ...

شب وصال باشام من و تو تموم شد ....

شبی که اوج خستگی من و تو مارو از هم نگرفت که تو قلب هم باقدرت و اعتماد شکفتیم و اون شب جدا از هم اما برای هم خوابیدیم ...  


شبی که اولین بوسه رو توی راه پله ها ......................................................


شبی که فقط من بودم یک دنیا عشق من بودم یک دنیا تو من بودم و یک عالم رهایی


من بودم و همه آفرینش که جلوی پام زانو زده بودن ...

ما بودیم و امید و لحظه ی پیوستن ... 

شروع روزهایی که دیگه بدون دغدغه برای با هم بودن نقشه میکشیم و دستاهامون و بی هراس از هر نگاهی تو دست هم میذاریم ... 

الان که از هم دوریم شیرینی لحظه های ناب به هم پیوستنمون عمیقتر درک میشه ... 

امیرم ... با هم قدم تو راه دشوار اما زیبایی گذاشتیم ... این راه جز با همکاری هم آغاز نشد و جز با همدلی هم ادامه پیدا نمیکنه ... 

امیرم ... حتی لحظه ای بی نیاز از هدایت مهربانانت برای بهتر زیستن نیستم پس من و از گوشزدکردنهای تمامی حرفهای زیبای دوران انتظارمون دور نکن ... همونطور که برای من تمامی حرفهات تو گوش و قلبم نواخته میشه و هرموقع فراموشی از این جهت ازت دیدم برات خواهم گفت ... 

امیرم ... بیشتر از هر وقت دیگه ای و کمتر از هر وقتی که بگذره "دوست دارم" ... 

تو مرد من ... خدای روی زمین من ... عشق من ... و تمام آرزو و امید من شدی ...

برای داشتنت ... برای اینطور سربلند و زیبا داشتنت خدا رو شکر میکنم عزیزترینـــــــــــــــــــــم ... امیرم ... همسرم .




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد