بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
من ، اینجام ....
تکیه داده به سه کنج دیوار تنهاییم
نگاهم به دیوار یک رنگ و بی رنگ ...
حتی دیوار هم بوی تنهایی میده !
حتی طاقچه هم رنگ فاصله داره !
ترانه ها حرف دلم نیست ! نه شعر و نه حتی پشت قاب خالی پنجره ام !
دیگه فقط دستای تو هستن که میتونن من از این سه کنج بیرون بکشن ! فقط دستای تو !
دلم نگاه تورو میخود ! نگاهی که احساس کنم ! نگاهی که آتش به وجودم بزنه ! نگاهی که تن یخ زده هر جفتمونو آب کنه !
دلم یک دوستت دارم گفتن میخواد ! از دهان تو ! از زبان تو ! بدون هیچ واسطه ای ! بدور از خطوط حتی تلفن !
مهتاب زندگیم ! تو شاد بودی و من محزون !
تو خرم، میخرامیدی و من گوشه نشین کنج تنهایی !
تو میرقصیدی و من فرو رفته در خویش !
تو میخواندی و من گریه !
اما مثل همیشه در ورای همه این گوشه نشینی ها ! یک شوق ، یک امید ، یک سوی پر رنگ منو پر از زندگی میکنه !
هرچند تمام قلبم پر بود از تمنای تو ! تمنای وجودت ! تا گرما بخش محفل تنهاییم باشه ...
این روزها مثل روزهای گذشته ! باز هم اسمت بود و اسمت بود و اسمت !
تنها اسمت بود که منو تنها نذاشت ! تنها یادت بود که منو تنها نذاشت !
مثل همیشه ...
مهتاب من !
بدون تو زندگیم رنگ نداره ! بدون تو بویی نداره ! بدون تو روحی نداره !
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگوی
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگوی
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگوی