~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...
~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...

من به تو شک نمیکنم،از تو به پایان می رسم،طلوع کن...طلوع کن...!

امیرم ...

عشق بی رقیبم ...

تمنای بی افولم ...

اوج خواستنم ...

نهایت آرامش و قرارم ...

دلیل بی تاب و طاقتی هام ...

دل و قلبم فدای مهربونیای بی حد و اندازت عزیزم ... اینکه اینجا بهاری شده چون تو دلمو بهاری کردی بهترینم ...

امیر ...  

لحظه لحظه بودنتو میخوام ...  

برای داشتنت همه قلبم لبریزه آرزو و نیازه ...  

اگه گاهی شک میکنم ، این شک نه به خوبیهات ، نه داشته هات و نه به هیچ علت دیگه ای که سر منشأش تو باشی نیست ...  

حتی دلیلش کم و کاستی قلب خودم هم نیست ...

عزیزم ... 

اندیشه و پیش زمینه های فکری من که تمام این سالهامو اسیر خودش کرده بود حتی با اینکه گاهی افکار مخالفم که لزوم داشتن همسر و بهم ثابت کرده ، گاهی عجیب سر ناسازگاری برام بر میداره و من و درگیر اوهام آزاردهنده ای میکنه که حتی با بهترین مردی که تا به حال شناختم هم این امر برام آزاردهنده خواهد شد ...

به دوست داشتنم شک نکن ... 

 که بارها گفتم ، تو قلبم جایی نشستی که هیچ وقت حتی سایه ی کسی هم به اونجا نرسیده ...

 و من و تاجایی مال خودت کردی ،‌ که نه دست کسی بهش رسیده ، و نه خواهد رسید ...

به خوبیهات که فکر میکنم ... به داشته ها و اندوخته های معرفتیه نایابت که می رسم ... دلم به خاطر یه لحظه داشتنت حاضر به یه لحظه تحمل هم نمیشه ... !

 اما فکر زندگیه رو به عادت ...

فکر دنیای پر از سختی که عمر هر احساس نابی و کوتاه کرده ...

تصور مشکلاتی که تاب و توان هر لذتی و ازش سلب کرده ...

 و فکر چهره واقعی زندگی که از پس زیباییهای زودگذر منتظر هر دلی نشسته ...

من و بی رمق میکنه و دلم و سرد ... !

این حقیقت زندگیه که گریزی ازش نیست مگر با یه نیروی فرا بشری که هر سختی ای رو تاب بیاره و زوال خوبیها درش رد پایی نداشته باشه ...

نمیگم در خودم ندیدم این انرژی رو ، یا اینکه در تو شک دارم بودن این توانایی رو که ... 

که خیلی همسو شدن میخواد وقتی دو روح با هم به این حد توانایی برسن ... !

خیلی آگاهی و جسارت میخواد ...

خیلی صرف زمان و صبر میخواد ...

گاهی حس میکنم در منی که الان روی نازیبای زندگی خیلی بیشتر از روزگار بی خبریم از پلیدیها ، چهره گشایی کرده ، کمتر این توان و صبر و میشه پیدا کرد ...

اینه که گاهی بهت می گم چرا الان اومدی ... حالا که صبر و طاقتم و زشتیهای دنیای سیاهکار ازم گرفته ... !

وقتی باهت حرف میزنم ...  

وقتی شور و انرژی و عشقت به خودمو زندگی و میبینم ...  

دلم به فردای بهتر ، دلم به داشتن این نیروی افسانه ای "باهم" گرم میشه ...  

یخ های تردیدم ذوب میشه و دوباره خودم و داغ از عطش خواستنت می بینم ...

من بودن با تو رو به هر داشتنی توی این دنیای بی وفا ترجیح میدم امیر ...

 شاید شکل این داشتن به اسم ازدواجی که این دوره زمونه وقتی شکل میگیره از زیبایی و لذتش هزاران بار کم میشه و بعد از کمترین مدت تمام حرمتهاش ریخته میشه و با هر درجه عشق که باشی باز سر دوراهیه راه فرار یا تحمل منزجر کننده ،‌گیرت میندازه ، باعث تردیدهام میشه ...

 اما بدون توی دوست داشتن تو هیچ وقت تردید نکردم ...

 اگه گاهی می رونمت روح و وجدانم گواه و شاهدن که فقط برای پایین نکشوندن احساسات رفیع انسانی تو در حد نزول درجه انسانی که توی اکثر ازدواج ها داره اتفاق می افته ، تنم و به این شکنجه میسپرم ...

 که به وجدانم قسم اگر هر بار از پس این بحران سربلند بیرون نمیومدی ، نمیدونم چطور دوباره می تونستم روی پای خودم برگردم ...

امیر ... دستام و تو دستات گذاشتم ...

 قلبت و تو سینم گذاشتم و قلبمو بهت سپردم ...

 من و اونجایی ببر که خوبیها هیچ وقت رنگ نمیبازن ...

سیاهیا توان مقابله با سپیدیها رو ندارن ...

دوست داشتنها رو به افزایشن نه رو به نیستی ...

من و ببر به جاهای خوب ...

من بهت اعتماد دارم امیـــــــــــــــــر ...  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد