~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...
~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...

سال نو مبارک

مهتاب


آخرین ساعتها و دقیقه های سالی رو پشت سر میذاریم که با تمام سختی های روزمره شاید شیرین ترین سال تمام عمرمون باشه ....


سالی 90 !


سالی که دستان خسته من به دستان بی رمق تو رسید و شکوفا شد ....


سالی که قلب تنها و رنجور من به قلب سرد و یخ زده تو رسید و نوبهار شد !


سالی که من بعد از سالها همجوار بودن بالاخره دیدمت ....


اواسط آبان بود !


توی میدون فردوسی داشتم میرفتم شرکت شهد ! فکر میکنم چهار شنبه بود !


حدود ساعت 2 بعد از ظهر !


گوشیم زنگ خورد ! پشت خط تو بودی ....


میتونی ساعت حدود 3.30 بیایی سمت فلکه صادقیه ؟ بلوار ابوذر ....


آره میام !


حدودا ربع ساعتی منتظر موندم !


اومدی !

از دور دیدمت ! از همون فاصله شناختمت !


لبخندی زدم و آروم دستی به نشانه آشنایی تکون دادم !


از من اصرار بود که بیرون قدمی بزنیم از تو انکار اینکه سرده و دیر ...


رفتیم توی ماشین !


من نگاهت میکردم و تو از نگاهم گریزون بودی ....


گذشت ...


اون روز و اون شبها گذشت ...


رابطه نیم بند ما ادامه داشت !


گهگاهی اس ام اس هایی که از درون قلبم میجوشید ....


ولی تو با اینکه منظورم و میفهمیدی ولی باز میروندی ...


به تب و تاب می افتادم ! منظورم و میرسوندم باز تو میروندی ! از نفس می افتادم ! لختی استراحت میکردم و دوباره شروع میکردم  !


تا لب چشمه میبردی و دوباره سوار این دایره بیهوده میشدیم ....


عروسی مجید شد و بعدش آروم آروم از هم فاصله گرفتیم ! دیگه گهگداری سلامی بود و علیکی !


حالی بود و احوالی ! اونم از سر اجبار و تعارف ! و بیشتر از سمت تو !


بعد از ظهر نیمه ابری 9 آذر ماه بود ! یهو بدجور حال و هوات افتاد توی قلبم !


چند روزی بود که خبری از هم نداشتیم !


اس ام اس دادم ! (( محجوب "من" خوبه ))


و آغاز شدی ! تمام شدی ! شکفتی و .........


و من نشستم و تماشا کردم این شکفتن رو ...


گفتی بی رمقم و اگه این یخ باز بشه کاری میکنم که تو من و باور هم نکنی ...


یخ لعنتی آب شد و من مهتابی رو دیدم از خورشید داغ تر ...


روزهای عاشقی آغاز شد ! من تو در تلاطم این عشق سوار قایقی شدیم هرچند محقر ولی با قلبها مون ساختیم !


دریای عشقمون آروم بود ! طوفانی بود ! متلاطم بود ولی ما غرق نشدیم ....


ما محکم نشستیم !


برنامه ای هرچند مختصر در ابتدا با هم نوشتیم ! ابتدا شناخت روحیاتمون ! سپس دیدگاه به راهمون ! سپس دیدار هم ! گفتن موضوع به طور رسمی به خانوده من ....بعد از اون مرحله گزینش توسط مجید ...


تقریبا مرحله به مرحله پیش رفتیم ! خداوند همیشه پشتمون بود ! و احساس میکردم با تمام وجودم که دوستمون داره !


و امروز به آخرین روز و آخرین ساعتهای سالی رسیدیدم که من تو درونش متولد شدیم .... !


هرچند ساعتی مونده به تحویل سال ولی از اونجا که من مسافرم و احتمالا دسترسی به اینترنت کمی برام دشوار باشه میخوام سال جدید رو تبریک بگم !


ای کسی که تمام لحظه هام و به تو بخشیم ! ای کسی که تمام وجودم و به تو دادم ! ای کسی که تمام قلبم و روحم و به تو بخشیدم تا فقط برام بخندی ....


سال نو مبارک ! عیدت مبارک !


با تمام وجودم از خدا سالی رو میخوام که با خیالی آسوده دستان ما رو به هم برسونه ...


عید مبارک ای کسی که نور شدی توی جاده ظلمت زده من !


خورشید شدی برای سردی دستام ! بیتاب شدی برای قلب من ! رنجیدی از رنج من


و بدون و بدون و بدون که دوستت دارم ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد