~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...
~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...

بیست و یک تیکه ... از مهتاب

سلام مهتاب عزیزم


امشب شب بیست و یکمین مهتاب در حال طلوع هست 

طلوعی که توش متولد شدیم و توش به کمال رسیدیم 


امشب بیست یک ماه از شروع ما گذشت 

از عهد یکی شدن و عهد تعهد ...


امشب بیست و یکمین ماه از همدل و هم آواز شدنه ماست 

بیست و یکمین ماه برای همراز و همدل شدن 

برای همصدا شدن و رها شدن ....


آغاز راهی که توش برگشت تعریف نشده 

راهی که توی ظلمت تنها پناهمون دستان هم هست و 

تنها امیدمون قلب دیگری 


بیست و یکمین ماه از عهد تعلق 


مهتابم ...


دستام ازت دوره ...


نگاهم پشت گرد و غبار فاصله ها گم شده ...


دلم از روزگار پره ...


غرق در مشکلات و مشغله ها هستم 


میدونی تنها امیدم تو هستی ؟ 


میدونی تویی که روشنی بخش روزهای آینده من هستی ؟


میدونی همه عشق و امید و تلاشم برای آینده جفتمونه ؟


شاید حرفام بوی کهنه گی و تکرار بده 


شاید با خودت بگی بارها و بارها این حرفا روز دی 


نمیدونم شاید تو هم به قلب پاکم شک کردی 


آخه مدتیه احساس میکنم محرم قلبت دیگه من نیستم ...


مدتیه دیگه خیلی من و تو قلبت راه نمیدی 


خیلی با من دم ساز نیستی ...


میدونم تو هم توی فشاری 


ولی قرارمون چی بود ؟


تو که میدونی من بیشتر از در کنارت بودن در لحظات شاد 

زمانی احساس وجود میکنم ، احساس مرد بودن میکنم 

احساس وجود میکنم که توی ناشادیها در کنارت باشم ...


مهتاب چرا دستت و از توی دستام بیرون یکشی ؟


اگرچه من به چشم تو کمم قدیمی ام گمم

آتش فشان عشقم و دریای پر تلاطمم


توی کدوم پس کوچه گم شدی مهتاب ؟ 

تو که جات روی قله ها بود ...


تو که روی برج دنیا بود ...


کدوم ابر سیاه روی ماهت و پوشونده ؟


به امیرت نگاه کن ... 


هنوز اینجا واستاده و منتظره لبخنده دوباره توئه ...


هنوز تک و تنها توی سرما و گرما توی خوشی و نا خوشی 


توی هزار توی زندگی شونه هاش سنگینه ولی قلبش آروم و 

مطمئن از مهتابش ...


برگرد ... 


برگرد به برگشتن 

از فاصله دورم کن ... پرواز رهایی باش به ضیافت دیروز ...


مهتاب مهتاب مهتاب مهتاب مهتاب مهتاب مهتاب 


شب با تو زیباست وگرنه جز تو خوف و دلهره انگیز 


پس طلوع کن ....

تند باد حادثه

من و تو در گذر تندباد حادثه   

 

هزار مرتبه اوج و حضیض ها دیدیم


سلام ...


سلامی به بلندای همه سختی ها ...


همه نا ملایماتی که نفسهامون و به شماره انداخت ولی باز هم پیروز من بودم و تو


همه سختی ها و همه اون روزها و شبهایی که راستش تیره بودن و تار ...


میدونی اخلاقم رو که اهل گذشت هستم ولی تعارف نه


هیچوقت هم دوست ندارم از واقعیات فرار کنم


برای همین اینقدر رک مینویسم


همه سختی هایی که شاید تونست موقتا چند صباحی دلهامون و دور کنه ولی


توش یکی دو نکته اساسی وجود داشت


نکته هایی که مثل نقشی از طلا روی دلهامون نقش بست


نقشهایی که میتونن ابدی بشن میتونن همیشه گی بشن


میتونن توی زندگی نقش فانوس راهنما و امید و دلگرمی باشن


نکته هایی مثل اینکه ما هم و * دوست داریم * و این عمیق ترین


دارایی قلبی ماست ...


شاید تا به حال فقط احساس میکردیم که همدیگه رو دوست داریم


ولی توی این روزها و اتفاقات با منطق و توی شرایط فهمیدیم


و این دوست داشتن از هزار بار دوست داشتن صرفا عاطفی با ارزشتره


چون لااقل به یک نتیجه میرسیم و اون اینه که برای مشکلاتمون همیشه


دنبال راه حل باشیم نه راه فرار ..........


نکته ای که من براش خیلی احترام دارم اینه که فهمیدیم خیلی از موضوعات


فقط سوء برداشت بوده و وقتی توی دلهامون دنبال سوالات رفتیم دیدیم


فقط این زاییده ذهن ماست .. مثل قضیه فوق العاده پیچیده خرید


اتفاقی برای من خیلی سنگین تموم شد ولی خدارو شکر که بیان شد و منم به تفصیل


حرفامو زدم حرفاتو زدی حرفامون و شنیدیم ...


نکته دیگه این روزها این بود که خیلی از سوء تفاهم ها تا حد زیادی برطرف شد


سوء تفاهم هایی که به قول خودت به خاطر طولانی شدن و فاصله بین عقد تا عروسی


پیش اومده ...


خیلی سخته ... میدونم برای تو مخصوصا خیلی سخته ... نیش و کنایه های اطرافیان


آدم رو حتی اگه از سنگ هم باشه به مرور خورد میکنه


علاوه بر همه این موضوعات و موارد بحث روزه هم این روزها بدجور داره


روی اعصاب راه میره ... !


روزه ای که شاید به هر طریق برای من قابل تحمل تره ولی تو رو داره از پا در میاره


نازنیم ای کاش نگیری ...


کاش گوش به حرفم بدی و نگیری ... گناهش ماله من ثوابش ماله تو . فقط نگیر


به خدا نگرانم . این روزا از همیشه بیشتر نگرانم . نگرانیه همه چی یه طرف


نگرانیه جسم و روح تو از روزه داری هم یه طرف . خدا شاهده لحظه ای از روز نیست


که به فکرت نباشم . نگرانت نباشم


میگی نمیخواد نگران غذاخوردن باشی .... آخه مگه میشه ؟ مگه میشه


مگه میتونم نگرانت نباشم ؟ مگه میشه مرد باشی و فکر همسرت نباشی ؟


من یکی نمیتونم .... نمیتونم نگرانت نباشم نمیتونم بی تفاوت باشم


نمیتونم به فکر خودم باشم . نمیتونم به خودم فکر کنم


خلاصه همه این فکرا و موضوعات داره از ما یه مرد میسازه ...


مهتابم یادت هست که یه نفر این گوشه دنیا ....


تک و تنها ...


با همه وجودش دنبالت اومده چون تورو لایق ترین زن دنیا برای زندگیش دونسته ؟


یادت هست این مرد با همه وجودش تورو دوست داره ؟


این مرد همه دارو ندارش و که فقط یه قلب بود رو به پات گذاشته ؟


حرف خیلی زیاده ...


دلم خیلی تنگه تو میدونی


تو ازش خبر داری ...


دلم خیلی روزهای آروم و بی دغدغه میخواد که توش من باشم و تو و دیگه هیچی ...


هیچ فکر اضافه ای ... هیچ موضوع سومی ...


این روزها اوج فشار روی دوش منه ...


ترم تابستون 14 واحدی که ترم آخره ...


تابستون گرمی که تا به حال بی سابقه بوده ....


ماه رمضون توی طولانی ترین و گرمترین روزهای سال ....


مشکلاتی که خدا رو صدهزار مرتبه شکر که خیلی هاش و پشت سر گذاشتیم


و به اینها موضوعات عادی همیشه گی رو هم اضافه کن ...


ولی به این دلخوشم که میگذره و دوباره از این پیچ سخت زندگی که بگذریم همه چیز


به روال عادی خودش برمیگرده ...


حرفها پایانی نداره ...


ولی پایان همه حرفها همون جمله ساده ولی از عمق وجودمه که بهت بگم توی


همه این سختیها


تنها دوست داشتنت سلاح من بود ...


بعد از مدتها ...


تو خوابیدی و من اینجا دارم با حست حرف میزنم

تو خونه ای که داره قدیمی میشه  اما توش هیچ وقت از حرفهای تازه خالی نمی مونه

خیلی وقت بود دلم به نوشتن راضی نبود

یا می نوشت و ثبت نمی کرد

همیشه پره حرف بودم اما ... یه حس خاص می خواد نوشتن ... اگه بشینی و زوری بنویسی میشه مثه پست تبریک سالگردمون که تو نشستی و نوشتی ...

از صبح هر بار بهت فکر می کردم دلم بی قرار میشد ........

 واسه تن خستت ... واسه لبای تشنت ... واسه چشای بی خوابت ... 

اما چه کار از دستم بر میومد جز گذاشتن عشقم لابلای کلمات و نوشتنشون تو اس ام اس برای تو ...

تو روزایی که گذشت ... 

تو اتفاقاتی که افتاد ... 

چیزی که بیشتر از هر چیز برای من ثابت شد ،

عشقی هست که به "تو" دارم ...


تو رو ورای تمام انگیزه ها برای داشتن دیدم ... 

وقتی از تمام انگیزه های با تو بودن گذشتم تا دوباره به آرامش کذب تنهایی که داشتم برسم ... 

وقتی دیدم با تو لحظه هایی رو گذروندم که تنها یک لحظه اش و برای تمام زندگیم آرزو داشتم ،

 پس نتونستم بگذرم ... 

بگذرم از احساسی که فقط با یک تن برام به ظهور رسید و بدون اون نابوده 

برام ثابت شد تا تو همین توه صبور و با استقامت و پر تلاش و کم نظیر هستی من اونی باشم که آرامش تو باشه ...  

که خوب میدونم روزایی که گذشت منم سختی راهت شده بودم بجای همراه بودنت ...

دلایل و بارها برشمردیم ... 

حق ها رو بارها دادیم و گرفتیم ...

اما میدونم هنوز دلمون از سختی ای که پشت سر گذاشتیم خالی نشده ...

برای روح و روان من چندین بحران با هم دارن تو یک لحظه با من می جنگن ... و من گاهی مغلوب این شرایط میشم ... شرایطی که تو ... که قصور تو ذره ترین عامل بوده اما ... تمام وخامت این اوضاع گریبانگیر تو و من شده ...

برای قلب لطمه دیده ی خودم هر بار که میگیره از اون اتفاقات اولیه ای میگم که هر برخوردی بینمون پیش می اومد فکر میکردیم این دیگه لکه سیاه رابطه ی ما شد و دیگه پاک نمیشه ... اما بعد از یه مدت که از اون جریان میگذشت دیگه نه تنها یاد اون جریان نبودیم که از لکه و سیاهی هم خبری نبود ...


الان هم که زمانی از اون جریان نمیگذره ... لا اقل به عنوان بزرگترین جریان دو ساله ی ارتباطیمون زمان لازم ازش نگذشته باید طبیعی باشه که اینطور گاه به گاه باز دلمون از اتفاقی که گذشت بگیره ...


شرایط ما توی سختیه مضاعفی افتاده ... 

طولانی شدن رابطه ی دورادوره ما و مأوا نگرفتنمون کنار هم هر چالشی و پر رنگ تر و سخت تر میکنه ...

 وقتی همچین رویدادی زمان زیر یه سقف بودن ما اتفاق می افتاد تو کمتر از یک هفته همه چیز عادی میشد اما حالا ... حالا که 7 ماهی هم تا روز موعود راه داریم ... راه پر پیچ خم پر از مهی که خدا به خیر و سلامت کنه ... این سختیه بد زخم میزنه به هردومون ....


فشار مالی و اقتصادی ... ریشه تموم نگرانیها و صحیح تر بگم برخوردهامون شده ...

 باید قبول کنیم خواه نا خواه وقتی با شرایطی مواجه میشی که با وجود پیش زمینه ی ذهنی ای که "من خودم و برای هر سختی ای واسه با هم بودن آماده کردم" اما بعد وارد شرایطی میشی که عجیب بهت فشار میاره چون قبلا از این جنس تجربه با این شدت نداشتی خیلی برات سخت میشه ...

تو میشی یه کسی که حالا بدنش داره از یه شبهه بیماری مزمن رنج می بره ... درست حالتی که تو برای خونوادت متصوری ... اونا تو بحرانن پس الان درگیری روح و روانشون بهشون این اجازه رو نمیده که اوکی باشن ....

اگر من و از خودت جدا بدونی باید این حق و ازم بگیری که منم تو این حالت قرار نگرفته باشم . اونم منی که با امید پا به خونتون گذاشته ... اونم منی که تصورش از این مرحله از زندگیش هیچ وقت اینقد با زحمت و فشار نبوده ... اونم منی که هزار جور روی خواسته های ریز و درشتش سرپوش میذاره مبادا فشاری و به تویی که تنها دلخوشیش تو این شرایطی وارد نیاره ...

(این نوشته رو اصلا به قصد توضیح و توجیه شروع نکردم اما وقتی زبونم و به دلم سپردم که هر چی می خواد بگه خودش این درد دلا رو انتخاب کرد ...)

بعدحالا این تن درگیر با بیماری مزمن باید یه سری اتفاقات و هم پشت سر بذاره که دیگه اینا میشن قوز بالا قوز ... صحبتشو کردیم ... دیگه ازش نمیگم ... و بعد اون اتفاقا می افته که نباید ... اونم تو روزای آخری که دیگه قراره برای یه مدت طولانی هم و نبینیم ... 

اون وقت میشه اینی که هر روز نمی دونی با دلتنگیت سر کنی یا با غصه ی عذاب شرایط سختی که عزیزت داره سپری میکنه...

 .... با عشقی که داره بیهوده تو فاصله بالاو پایین می پره یا با اندوه اتفاقات ناخوشایندی که قرار بود واسه دوران نامزدیت شیرین ترین لحظه ها باشه ...

اونوقت میشه من... 

  منی که شب با عشقت می خوابم و صبح به امیدت بلند میشم و باز یه هو بی دلیل دلم پره غم و نگرانی میشه... نگرانی از همه ی اونچه که بوده و خواهد بود ...

اونم وقتی دلم راضی نمیشه حتی یه لحظه دیگه به خاطر کوچکترین چیز ناراحت ببینمت ...

و بعد نمیتونم با حس تنهاییه عمیقی که اون لحظه ها با احساس آزاردهنده ام دارم کنار بیام ...


تو وجود تو ... خود تو ... همه چیز و برای خوشبختی میبینم ...

وقتی از همه چیز و همه دنیا برام عزیزتری نمیدونم چرا یه لحظه هایی چطور دلم راضی به آزار دادنت میشه ...

وقتی روحم اسیر زندونی میشه که قفل و به زبونم میزنه و صراحت و از بیانم میگیره تا هم تو رو رنج بدم و هم خودمو ...

باید تمام تلاشم و کنم تا اون لحظه اون ریز دلیلی که من و ازت رنجونده بهت بگم تا بعد هیولای سکوت و گریزه درونم من و تو رو گرفتار خودش نکنه ...

لااقل تا زمانیکه این راه پر سنگلاخ  رسیدن تا زیر یک سقف و پشت سر نذاشتیم خیلی باید مراقب هم باشیم ... بیشتر از همیشه ...

ازت می خوام یه یادآوری و همیشه به من کنی مثه یک پیام که مدام تو گوشم باشه تا تو زمان دلخوریام یادم بیاد که "خوب باشم"

هر بار حس کردی دوباره دارم از کوره در میرم بهم بگو "... خوب باش" تا یادم بیفته زمانی رو که خوب بودم اما بعد به تصور اینکه خوب بودن باعث میشه بدی ببینی منم همسو با جریان بدی بد شدم ، خطا رفتم ...


هنوز خیلی مونده تا ما برسیم به اون حدی که تجربه اولین حرف و تو چالش هامون بزنه و کمکمون کنه راحت تر از بحران بیرون بیایم....

 وقتی هم و انتخاب کردیم فکر کردیم تو بهترین سن و با بهترین معیارها انتخاب کردیم ولی عجیب شرایط برگه ی آخر و رو کرد وقتی فکرش و نمیکردیم چرخ روزگار اونطور بر خلاف تصورات ما بچرخه ...


تا وقتی هم و ببینیم فقط صبوری و خدا کمکمون کنه...


 حس افسردگی و خمودگی بیمارگونه من ورای هر دلیلی اعم از افسردگی بعد از ازدواح یا هر چیز دیگه ای خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی آزارم میده امیر ...

 زمانهایی که تو اوج درد این بیماری گرفتار میشم سنگین ترین وزنه ها رو رو قلبم حس میکنم ... 

حالتی که یه بی پناه تنها دریچه ی نجاتش و یه خط صاف و یه سوت ممتد ببینه ... 

ببین چقد سنگینه که بزرگترین عشق ... عشقم به تو هم اون لحظه برطرفش نمیکنه ...

 نمیگم بی تأثیره که التیام بخشه اما درمان کننده نه ...

 باید یه فکر اساسی برای این درد کنیم حالا کی نمیدونم ........


وقتی میگم ریشه ی تموم مشکلات ما همین بحران مالیه نمیشه منکرش شد وقتی حتی برای دکتر رفتن هم نیاز مالی و صرف وقت و وسیله ی آمد و رفتش یه معزله ...

تنها بودم با هر دردی میساختم ... گاهی آرزو می کنم ای کاش هنوزم تنها بودم تا کس دیگری رو که پاره تنم هم شده با دردم زجر ندم...

 ... وقتی به هر دلیلی دنیا به رویاهام ضربه زد و من مریض شدم اتفاق بزرگ پیوستنم به تو می تونست براش یه درمان باشه یا یه تشدید ...

 وقتی بعد از یه دوره به خودت وعده ی زندگی بهتر و میدی تا برای برگشتن به خوبیه دوران قبل امیدوار بشی ، اما پا به شرایطی میذاری که فکرش و نمیکردی و سخت تر از تصورته...

 اونوقت میشه تشدید یه درد ... 

و تو این بین بی گناهی عزیزم ...

نمیدونم برای حرفام چه پایانی بذارم که همه دلنوشته هامو جمع بندی کنه چون موارد خیلی از هم گسیخته اس ، در عین پیچیدگی در هم ...........

فقط میتونم بگم عمیقتر از همیشه دوست دارم و کاش دوست داشتنم برات اینهمه رنج نداشت ...

امیرم ...

  

کمی هم آموزنده (8)

چگونه با خانواده همسرمان صمیمی باشیم؟

حریم خصوصی همدیگر را رعایت کنیم
هر کسی نیازمند حریم خصوصی است که در آن راحت باشد. مادر شوهر بزرگتر است و احترامش به جا ،اما شایسته نیست بدون اطلاع وارد حریم خصوصی عروس شود و او را با لباس خواب ببیند یا طوری حریم او را ناامن کند که جرات پوشیدن لباس خواب نداشته باشد و همیشه در حال مراعات و ملاحظه باشد. این تازه عروس که به دلیل حیا مجبور به مراعات دائمی در رفتار و پوشش است، در جای دیگری سرزنش خواهد شد که چرا خودش را برای همسرش مثل تازه عروسهای دیگر آراسته نمی کند. پس باید همواره رعایت حریم خصوصی دیگران بشود. سرزده وارد اتاق عروس یا مادر شوهر شدن و بدون اجازه از وسایل یکدیگر استفاده کردن از صمیمیت و محبت نیست از مصادیق بی احترامی و کم فرهنگی است.
 
با شعار دادن دچار سوء تفاهم نشویم
باید بین رفتار مادر و دختر ، و رفتار مادرشوهر و عروس تفاوت وجود داشته باشد. این شعارها که ما با هم مادر و دختر هستیم توجیه کننده ی رفتارهای ناراحت کننده نیستند. اگر ادب و احترام و رعایت حقوق همدیگر را همیشه سرمشق رفتارمان کنیم با هم مشکلی پیدا نخواهیم کرد. خیلی از مشکلات ناشی از خوش بینی و کم تجربگی های ماست.
 
رویایی و ساده لوح نباشیم
خیلی از عروسها به رویای داشتن محبوبیتهای کذایی وارد خانه ی مادر شوهر شده و از هیچ فداکاری دریغ نمی کنند اما بعد از مدتی خودشان را قربانی و فداشده می بینند. این شکست از ابتدا هم معلوم است. این خوش بینی های بی دلیل، بدبینی های افراطی بعدی هم در پی دارد. گاهی می بینیم آن عروسی که خیلی خودش را وارد مسائل خانواده مادر شوهر نمی کند و دل نمی سوزاند از احترام بیشتری برخوردار می شود آن گاه گیج و سردرگم می شویم که رفتار درست کدام است؟ اگر رفتار درست به اختلاط و دخالت زیاد در امور زندگی هم است پس این طور عکس العمل ها چه چیزی را نشان می دهند. مشکل اینجاست که وقتی زیاد اختلاط پیدا می کنیم، علاوه بر آنکه خوبیهایمان را نشان می دهیم عیوبمان را نیز آشکار می کنیم. علاوه بر آنکه محبتهای زیادی می بینیم مورد انتقادهای زیادی هم واقع می شویم. اما آنکه دورتر است نه به اندازه ی ما محبت می بیند و نه به اندازه ی ما مورد انتقاد و ملامت قرار می گیرد. حقیقت این است که مخلوط کردن ادب با صمیمیت ، یک مهارت ظریف و دقیق است که کمتر کس به آن آراسته می شود. اگر می خواهید محبتتان را پایدار کنید ادب، تدبیر و صمیمیت را به موازات هم پیش ببرید و از ساده لوحی بپرهیزید تا بعدها احساس یک قربانی پیدا نکنید.

البته در پایان گفتنی است که نسخه ی زندگی هر کسی با دیگران فرق دارد. اما رعایت برخی اصول مثل احترام، ادب، حق بزرگی والدین و ... در هر شرایطی نتیجه ی خوبی دارد. اما اگر در شرایطی قرار دارید که نمی دانید با شرایط شما کار درست و انتخاب بهتر چیست بدانید که رضایت خداوند همیشه در صلح و خیر و نیکی است. آنچه به نظرتان به خیر و نیکی نزدیکتر است همان را انتخاب کنید. اگر برخی از دستورهای سختگیرانه را مطرح می کنیم برای جلوگیری از مشکلات بعدی است نه برای ارضای احساس حاکمیت کسی و ...

اولین سالگردمون مبارک

سلام بر تنها مونس این قلب تنها


مونسی که برای داشتنش روزها و شبها رو در اسارت کردم

مونسی که برای داشتنش کیلومتر ها راه و جاده رو نوردیدم

مونسی که تا رسیدن بهش تا دیدن نگاهش تا بوسیدن دستانش دعا ها کردم و یاری ها طلبیدم

مونسی که شمع شد من براش پروانه ...

مونسی که به قله های قلب خسته تابید تا دوباره از این جان کویری ترانه ها رویش کنه ...

سال پر فراز و نشیبی رو پشت سر گذاشتیم

به نوعی فشارهای جانبی در مواقعی زیبا در مواقعی

سخت در مواقعی حتی وحشتناک رو پشت سر گذاشتیم ...

تجربه های بزرگی رو به دست آوردیم

بی شک اگر امروز به دیروز نگاه کنیم بسیار پخته تر و معقول تر شدیم ...

عقد من و تو مقارن شد با بدترین شرایط اقتصادی این آب خاک حسته ...

شرایطی که هر روزش برای من شلاقی بود به تنم ...

ولی بودن تو برام تمام نا امیدی ها رو امید کرد و دوام آوردم ...

یک سال گذشت


بهتره یک نگاهی به عقب بندازیم و با توجه به همه وقایع آینده رو با قدمهایی مطمئن تر براریم ...

وقایعی که توش مهر هست ، محبت هست ، ملاطفت هست ، سختی و آزار هم هست ...

365 روز ...

توش دوری بود ، دلتنگی بود ، عشق بود ، خشم بود

روزها یا شبهایی که توش من مسافر بودم تو راحت سر به بالش نذاشتی

روزهایی که تو مسافر بودی و من آروم و قرار نداشتم


سورپرایز قشنگ اومدنت برای تولدم ...

سورپرایز زیبات که همراه شد با شرمندگی من توی سالگردمون تو مهمونی خونواده ها ...

روزها و شبهایی که زیبا ترین لحظه های عاشقی رو داشتیم

روزها یا شبهایی که دعوامون میشد ...

هر دو از زیبایی های یک آغاز شترک بود ...

 

امروز یک سال از روزهایی میگذره که من و تو توی همه مشکلات تنها بودیم

امروز یک سال از روزهایی میگذره که برای هر تصمیمی میدونیم چ

که یک نفر هست که با نهایت دلسوزی مشاورمون هست ....


امروز یک ساله که نه من تنهام نه تو ...


عزیزم اولین سالگرد عهدمون مبارک


ماه گردی متفاوت

امروز 19 ماه از اولین روزی که اون اس ام اس معروف رو دادم میگذره ...


اما اینبار طعمی متفاوت رو تجربه میکنیم ...


طعم تلخی که یکی از تلخترینهاست ... 


این هم تجربه ای هست برای آینده ...

عشق من صبور باش ...

امیرم ...

می دونم چقد دلت بزرگه

می دونم چقد صبوری

اما وقتی کسی و که درجه تموم حساسیتهاش خودشو حتی به ستوه آورده رو همسفرت کردی یه خورده بیشتر واسه رسوندنش به ساحل آرامشی که فقط با خودت میگیره بیشتر صبور باش ...

عزیزم شک نکن !

به هرچیز و هر کس این عالم می خوای شک کنی به عشق و احساس من به خودت شک نکن ...

درسته که اون شب بدون اینکه ناله های دلمشغولیت و اینجا بخونم خودم با Smsهایی که بالاخره تونستم تو ذهنم جمعشون کنم و برات بفرستم جواب درگیریهای ذهنیت و دادم اما بازهم بهت میگم امیرم ... بی نهایت دوست دارم ...

اگه دوریت و تاب میارم به خدا فقط دندونه که رو جیگیرم میذارم ...

حواسم و پرت میکنم تا بتونم دور از تو نفس بکشم ...

سالی که شروع شد عجیب دور از شور و اشتیاق عمیق قلبیم بود !

توی همه چیز یه دلهره و ناراحتی داشتم و این دلهره ... بعد از48 ساعت از اتمام نوروز گذشته به واقعیت تبدیل شد و عزیزی و از من گرفت که همدم 6سالم بود ...

عزیزی که مهرم بهش بی نهایت بود چون روحش بی نهایت بود ...

18فروردین امسال قلب من و پاره پاره کرد ...

هیچ وقت فکر نکن جات تو قلبم ذره ای از این جریان متأثر شده 

نه ، 

خودت میدونی برام چی بود ...

از جنس انسان نبود پس تو قلبم جای هیچ انسانی و نگرفته بود

یه فرشته ی کوچیک بود که امانت خدا بود

خدا مهرش و با اون رو سینم گذاشته بود

رنج سالهای تنهاییمو با اون سهل کرده بود

فکر کن سنگ صبورت یه دل کوچیک باشه توی بدنی که شاید از شدت غمهایی که تو رو شونش گذاشتی اونقدر بیمار شده بود ..............

وااااااااااااااااااااااااای به من خدای من که اگر تو برای خاطر من که بنده ی کوچیکه توم پرنده ای رو فرستادی تا بلاگردون و سنگ صبور من بشه و من اینطور از تو غافل بودم ................ !!!

واااااااااااااااااااااااای که من نمیبخشم خودمو اگر دردهای اون بخاطر من باشه ............

5سال زجری که اون کشید دردهایی که به چشمم دیدم و تاب آورد تا من به ساحل امن عشق تو برسم و بعد رفت ............ !

امیر ببین وفای اون و که 1ساعت قبل رفتنم رفت تا من نبینم رفتنش و..........!

ای خداااااااااااااااااا از وفای اوووووووووووون

نه تو هیچ کدوم از روزای عید که تو اولین روز از اتمام نوروز رفت تا هیچ برنامه ای رو خراب نکنه ............!

وای چقد سوختم بی تو امیـــــــــــــــــــــــــر ...!

بی آغوش تو تو اون شرایط خورد کننده ....

اما دووم آوردم ............... !

از آغوش من گرفت تا تو آغوش امن و سلامت خودش بگیردش مگه نه؟

وای که الان دیگه میتونه پرواز کنه..........

وای که دیگه هرجا که میخواد میره ..........

هرچی میخواد میخوره .........بهترینهاشو ...........  

میدونم میبینمش

چطور ممکنه قلبی اینطور بهش گره بخوره و جوابی برای اینهمه دلتنگی و آرزوی دیدار نباشه ؟!

نه ، حتما هست ....

حتما میبینمش

واااااااای امیر به من از تمام زیباییها و راحتیهای اون دنیا فقط 1درخت بدن با پسرم ....

تو رو هم میخوام اما اگر بخوای اون دنیا هم کنارم باشی ...

امیرم...

آزارت دادم ببخش

تو بهترین اتفاق زندگیه منی

تو روزهای سخت زندگیم خدا اون فرشته ی کوچولو رو برام فرستاد تا زمان رسیدنم به تو برسه

تا تو بیای و همه ی خونه ی دلمو مال خودت کنی

اون فرشته قلبم و وسیع تر کرد تا تو تو دلم جا بشی ...

تا وسعت مهربونیات به درک من برسه و عشقت برام معنا بشه...

اون فرشته به گردن هردومون حق داره ...

ماهگرد گذشتمون به بی خبری ازش گذشت

اما این ماه با یادآوریت دلم شاد شد...

عشق من چقد مهربون و باهوشه که حواسش به همه چیز هست ...

*ماهگردمون مبارک عزیزم*

چقدر دلتنگتم ...

چقدر دوست دارم ...


چه امیدی ....


نه زمین خاک قدیمی نه هوا همون هواست


تا چشام کار میکنه هرچی که مونده نابه جاست


اول از همه بگم اگه بی حوصله هستی اصلا این پست رو نخون


نمیدونم از کجا شروع کنم ...

نمیدونم اصلا ظرفیت خوندن این قسمت از خونمون و داری یا نه ...

ولی به هر حال شروع میکنم ...


اولش بگم که داشتم اولین نوشته هامون و میخوندم

اون شرو و شوق و اون احساس زلال راستش اشکی رو روانه کرد رو گونه هام


این روزها که نه راستش چند مدتیه که کاملا توی افکار وحشتناکی درگیرم

و چه بخواهی و چه نخواهی مهتابم تو مسئولی تا برطرفشون کنی

و یا اینکه تشدیدشون کنی ....

وقتی میخونم اولین پستها و حرفهامون رو ، هنوزم کاملا انرژی

اون کلام رو احساس میکنم


مهتاب الان چند ماهه ...


چند ماهه که دیگه مهتاب همیشه نیستی ...

از بعد از دیدارمون توی آبان ماه ! بعد از اومدن از شمال و رفتنت ...

کاملا احساس تردید و دو دلی و شک نمایانه ...


کتمان نکن ! چشمات دارن فریاد میزنن ...


رفتارت داره نشون میده ! وقتی هم و میبینیم دو سه روز اولش

خوب و با انرژی ولی روزهای بعدی انگار دلتو میزنم انگار خسته میشی !

انگار .........

مهتاب جان !

من و تو به امید هم قمار کردیم ! من و تو مسئولیت هم و قبول کردیم ...

من و تو به امید هم برای هم پا پیش گذاشتیم ...

مهتاب

خدا اون بالا شاهده برای تو خیلی کارهایی که از حد توانم خیلی بیشتر بود

کار انجام دادم !

اصلا ادعا ندارم که تونستم شایستگی هاتو برابر کنم ولی مدعی هستم

هر کاری که میتونستم و کردم و میکنم

با جون و دلم میکنم فقط تو هم مهتابی باش که من از زندگیم میخواستم

قرار بود قلب هم باشیم ولی خودت بگو چند ماهه قلبت با قلبم یکی نیست ؟

من حتی حق نگران شدنت رو ندارم .........

خق ندارم بگم فلان مشکلت رو با هم برطرف میکنیم

این یعنی چی ؟

این بود اون روزهایی که برای هم تداعی کرده بودیم ؟ 

من حتی حق ندارم نگران حالت باشم ....

من حتی حق ندارم ....

حق ندارم بگم دوستت دارم ...

الان ماه هاست که با گفتن این جمله دیگه هیچ عکس العملی نشون

نمیدی و حتی بالا تر از این میگی کاش نداشتی ...

و این برای من یعنی شکست

من از زندگیم اینا رو نمیخواستم ....

مطمئنم که تو هم نمیخواستی ....

کم کم دارم به سکوت میرسم ...

تا حرفی رو عنوان میکنم اگر جدی باشه ازم میخوای ادامه ندم

اگه شوخی باشه باید توضیح بدم که نیتم چی بوده چرا گفتم و... و.... و....

برای حل مشکلات تا اقدامی میکنم خودت و دور میکشی

هاله ای دور خودت کشیدی که هیچ کس حق ورود نداره

و تا کسی قسمتی از این حریر شکننده رو از گوشه ای بلند میکنه

دنیا رو سرش آوار میکنی ....

خب این چه مفهومی داره ؟

از هیچ روز و هیچ صحنه ای از بیرون رفتن با من لذت نمیبری ....

همه عکسامون توی چشمات موجی از نفرت و خشم و یاس هست ...

واقعا چرا ؟

ما هنوز زندگیمون و شروع نکردیم که اینطور توی طوفان گیر کردیم

3 سال بعد به کجا میرسیم ؟

10 سال بعد کجا هستیم ؟

کجاست اون مهتاب بشاشی که صبح ها توی سرویس نمیذاشت بخوابم ؟

انتظار ندارم و نداشتم بعد از اون حادثه شوم اینطور باشی ولی انصافا

چند ماهه که مهتابی که من میشناختم نیستی ؟

مهتابی که تا صبح صحبت میکردیم و هیچکدوم توان خداحافظی نداشتیم کجاست ؟

مهتابی که این روزها تا تلفن میزنم به هر بهونه راست و واهی به هر نوعی

میخواد فرار کنه ؟

نای صحبت کردن نداره ...

حوصله هیچ بحث و حرفی رو نداره ...

مهتابم کجا داری میری ؟

کجا داریم میریم ؟

مهتابی که بار اول 1 ماه پیشم موند کجاست ؟ و مهتابی که بیشتر از دو هفته

نمیمونه ....

نمیدونم ...

واقعا نمیدونم چه کاری باید بکنم

بهم میگی از اخلاقم خسته شدی ؟

میگم خسته نشدم ولی قطعا لذتی هم نمیبرم

وقتی موضوعی هر روز تکرار میشه ....

میگم روزی انرژی من هم ته میکشه اونوقت چه کار باید بکنیم ؟

یه سوال دارم

با انصاف جواب بده

چقدر سهم و حق توی زندگی برای من قائلی ؟

قلبم از درد پره

هیچ گفتنی آرومش نمیکنه

پس هیچی نگو ... 

تنها باید تنهایی درد کشید ...

اولین عید 1

همیشه اولین ها ماندگارترین هاست


اولین عید رو پشت سر گذاشتیم با مجموعه ای از خاطراتی


که مجموعه ای از شیرینی ها و خوبی ها و مهر ها و محبت ها


بود ... هرچند که دقیقا یک روز بعد از تعطیلات عید اتفاق بد افتاد


روز 29 اسفند 1391 و شور و احوالی که نوع ش رو هیچوقت تجربه نکرده بودم !


از بچه گیم روزهای نزدیک عید برام شور و حال خاصی داشت


ولی امسال علاوه بر اون شور و حال همیشگی ایام نزدیک عید


شوق دیدن روی تو بعد از 2 ماه دوری رو به همراه داشت و اینکه حدود 20 روز


فراق بال برای دیدنت و کنارت بودن ...


انگار همه دنیا دست به دست هم دادن تا من و تو آسوده در کنار هم باشیم


دقیقا جهارشنبه سوری بود که رسیدم ... ترافیک شب عید تو شهر


وقتی که پرسیدی کجایی ...


حدود نیم ساعت علافی توی شهر ...


لحظه رسیدنم ...


خسته از راه !


راهی که توی قطارش شاید به جرات بتونم بگم یکی از سخت ترین مسافرتها بود


و کلکسیونی از معذبیها !


ولی خب اینم جالب بود و به یاد موندنی ! از وق وق جند تا بچه فسقلی !


تا زن و بچه مردم که روبروم بودن و تا خود ایستگاه باید پاهام رو جمع


و یک طرفی نگه میداشتم !


ساکهای خیلی سنگین و دلهره رد شدن از ایستگاه ....


خلاصه لحظه دیدنت و لحظه ای که قابل وصف در کلام و نوشته نیست !


بالا رفتن و پذیرایی مختصر و سریع مامان ...


لحظه درآوردن ترقه ها و شادی و ذوق تو ...


رفتن به باغ خاله و آتیش بازی در کنار کسایی که همه محتاط بودن برای منی


که همیشه تو این جور مراسم ها سری نترس دارم ! ! ! !


شیطنت های داداش مجید و شاکی شدن آقا رامین و ....


چه شبهایی بود ! که فقط و فقط یادش موند ...


روز اول عید و کادو گرفتن و دادن هایی که برای من شیرینی خاصی داره


کادو دادن ! خجالت من از کادو گرفتن و سوتی خنده داره من ...


( به روم نیارش که هنوزم خجالت میکشم )


لطف بی دریغ مامان و صحبتهای شیرین بابا !


خاطراتی که بابا با شوق و ذوق تعریف میکردن ....


صبحونه هایی که ظهر و بلکه بعد از ظهر میخوردیم !


4 عید نیشابور رفتن و خاطرات نه چندان شیرین اون روز


از مکه اومدن خاله خانم و در رفت و آمد بودن من و داداش مجید !


مافیا بازی کردن ها ...


دید و بازدید ها ... که به نوعی خاله بازی شده بود !


همه و همه !


خاطراتی که برامون بایگانی شدن !