~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...
~*~ مهر و ماه ~*~

~*~ مهر و ماه ~*~

باشد که مرور عاشقانه هایمان جلا بخش لحظه لحظه های با هم بودنمان باشد...

تــو را شناختم از روشنی چشمانت...

"در این مسیر تعالی تو باش همسفرم

که در کنار تو خوشبخت و با تو خوبترم

نصیب قلب غریبم در این هیاهو باش

که عشق را بشناسم،فضیلتی ببرم

طلوع باش وفا باش مهربانی باش

که زیر سایه ی تو پر بگیرم و بپرم

یقین بدان اگر عشق بین ما باشد

تمام ناز تـــــو تا آخرین نفس بخرم

از اینکه حادثه زخمم زند نمی ترسم

که در برابر آن عشق می شود سپرم

نه اینکه عرف ندانم،نه اینکه بی شرمم

برای خــــاطر تــو از غــــرور می گذرم

تــو را شناختم از روشنی چشمانت

مرا چو آینه بشناس آه هر سحرم "

امیرم ...

یگانه ی قلبم ...

شش ماه عاشقی کردیم ... شش ماه دلتنگی کشیدیم ... شش ماه صبر کردیم و مهر ورزیدیم ... شش ماه با حداقل داشتنه همدیگه سر کردیم و از پا ننشستیم تا حالا ... الان که داریم وارد هفتمین ماه عاشقیمون میشیم ... بیشتر ِ راهی و اومدیم که روز اول چقدر اون و طاقت فرسا و سخت می دیدیم ... که بود ... براستی لحظه لحظه هاش سخت بود و توان فرسا ... اما ما خواستیم و تونستیم ...

الان که من اینجا در التهاب تو می سوزم و تو اونجا بی تاب دستای منی ما خونواده هایی رو داریم که حامی عشق پاکمون هستن ... عشق پاکی که با امید به خودش در آینده ای نزدیک ثمر میده و این روزهای دوری و دلتنگی به روزهای هم آغوشی و همنشینی می رسه ...

توی شبی که هر دومون هرگز مثشو تجربه نکرده بودیم و نخواهیم کرد ... شبی که اوج تمام هیجانات روحیمون بود ... شبی که تقریباً مرز بین رویا و واقعیت برام دور از فهم شده بود ... تو با عزیزات که حالا عزیزهای منم هستن اومدین تا اون شب "بلوغ عشقمون" و با هم جشن بگیریم ... بلوغی که تو عزیزترین و زیباترین ماهمون "اردیبهشت" اتفاق افتاد ... و زیبایی تلاش تو برای رسوندن من به این آرزوم دستای پر مهرتو شایسته هزاران  بار بوسیدن من میکنه...

آه امیر که چه لحظه هایی رو اون شب تجربه کردیم ... از لحظه راه افتادن شما تا لحظه ی رسیدنتون به خونه خودتون ... و اوج تموم اون لحظه ها ، لحظه ی ملاقات چند ثانیه ای مون تو راه پله ی خونه ی ما ...

وای که چه حسی داشت لمس کردن انگشتات ... هیچی غیر از خودت نمی تونس آرومم کنه امیر ... هیچی مثه نگاه کردن تو چشات نمیتونس قرارم بده ... و تموم سهم ما از نگاه کردن به هم همون لحظه های کوتاه بود ... که به اندازه بزرگی تموم در آغوش فشردن ها برامون لذت داشت ...

امیر بی همتام ... راهی که اومدیم هیچ وقت نباید از خاطرمون بره ... لحظه هایی که پشت سر گذاشتیم نباید فراموشمون بشه ... خشت خشت خونه ای که داریم بنا میکنیم و از همین درد ها که کشیدیم ساختیم ... پایه های عشقی که ریختیم تو همین قدما محکم کردیم ... من و تو اگر یه دست یاریگر نداشتیم هیچ وقت اینجایی که هستیم نبودیم ...

خوب که به زندگیم دقت می کنم می بینم هر کدوم از راه هایی که بروم بسته شد و من از اون بازموندم در واقع مسیری و برای رسیدنم به تو باز کرد ... تویی که توو پر تلاطم ترین سالهای زندگیم دورادور کنارم بودی و من جز یه نگاه شخصی که بودنشو حس می کردم اما نمی دیدمش ازت چیز دیگه ای حس نمی کردم ... چقدر جالب می تونه باشه که اینطور نگاه کنم که در واقع هیچ وقت راهی بروم بسته نبوده که همه راهها ، شاید من و به اونجا که می خواستم نرسوندن اما زمینه ساز رسیدن به تویی شدن که برام منشأ همه ی رسیدنها خواهی بود ...

امیرم ... درسته گاهی اسیر تردیدهام می شم ... تردید هایی که هردومون رو خیلی آزار میده ... اما توو حالاتی که مثه الان تعلق داشتنمون و به هم حتمی و بی نظیر میدونم تو تموم رگهام حس ارتقا کردنمون با هم فوران می کنه ...

من و تو هردومون جایی وایسادیم که به حق شایسته ی هیچکدوممون نیس ... قابلیتهای نهفته ی ما شاید باید با اتصال روح های سرکشمون به هم ، بستر نمایان شدن پیدا می کردن ... همونطور که اول ارتباطمون مسیر زندگیمون رو با اتصال به هم رو به بالا زمینه سازی کردیم باید همینطور هم ادامه بدیم ... عشق تنها در مسیر تعالی قرار گرفتن هست که درخشان تر و پر دوام تر میشه ...

امیرم ... گاهی مثه یه بچه ی سرگشته به آغوش امنت پناه میارم و میذارم روح بی نقاب پر از ترس از نگاه فردامو ببینی ... تا ببینی که تا چه حد به حمایت حامی قوی ای مثه تو نیاز دارم ... تا بدونی چقد کُنه روح استوارت و می کاوم تا به معادن جوشش و شوری برسم که درون جفتمون به وفوور وجود داره ... تو بهم امید میدی و فردا رو برام زیبا ترسیم می کنی ... بهترین نکته ها رو بهم گوشزد میکنی و من لذت می برم از داشتن تو ... از تکیه کردن به تو ... از استشمام کردن روح پرتوان و با همت تو ...

چیزی بالاتر از همه ی خواستنهای دو نفر ما رو اسیر هم کرده امیر ... روزی و آرزو می کنم که با جرأت فریاد بزنم و به هردومون بگم دیدی امیر که خدا جز به خاطر این شکوفایی بزرگ ما رو کنار هم قرار نداد ...!

 زندگی برام از مرز تمام تعلقات گذشته بود که درونم شعله کشیدی امیر ... مثه هیچ دو نفری نبودیم که همو خواستن پس مثه هیچ دو نفری که پیامد زندگیهاشون من و از آغاز زندگی ها بیزار کرده بود با هم ادامه نخواهیم داد ... دلم میخواد روز به روز این ایمان بیشتر درونم ریشه بزنه ...

هردمون منتظریم ...

منتظر روزهایی که از پی هم بیان و دست روزگار دست های مارو تو دست هم بذاره ...

عطش لحظه ای نفس کشیدن هم ، گرم ترین فصل تمام سالهای زندگیمون رو برامون ساخته ، همونطور که ترس نرسیدن به هم سردترین و طولانی ترین فصل تمام سالهای زندگیمون رو برامون بوجود آورد ...

تو این خونه ی با وفا که رازدار تمام لحظه های تلخ و شیرین ما بوده شروع هفتمین ماهگرد عاشقیمون و بهت تبریک می گم عشق من ...

 تو بهترین هدیه و بزرگترین نعمتی هستی که خدا به من داده ...

کاش شایسته ی این لطف بزرگش باشم ...

به وسعت همه ی مهربونیات ...

همه ی بخششها و گذشتهات ...

همه ی سعی و تلاشهات برای داشتن همدیگه ، رسیدنمون به هم ...

و به اندازه ی تمام بزرگی ها و زیباییهای درونت

دوست دارم "مرد" من ...

"دوست دارم امیر"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد