تشنه ترین مرد زمینم
برای نوشیدن لحظه ای از عطر حضور تو .....
گفتم که عطش میکشدم در تب صحرا گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمه ای آنجاست گفتی چو شدی تشنه ترین قلب تو دریاست
گفتم که در این راه کو نقطه آغاز ؟ گفتی که تویی تو ! خود پاسخ این راز
شب مهتابی امشب دوباره ....
شبی که باز هم عجیب ترین دلتنگی های عالم رو توی قفسه سینم احساس میکنم
احساس گنگ و مبهم تنها خاطره حضورت
احساس گس لحظه خداحافظی
احساس شیرین تنها نگاهت
احساس مبهم دستات !
احساس رفتن تا آخر دنیا
احساس پرواز یک پرنده کوچک سبکبال
احساس یک بچه گنجشک که چشم به انتظار مادر ی صدا ، بی تحرک ! چشم به آسمان لانه دوخته ...
احساس انتظار یک کبوتر نحیف ، پشت یک قاب خالی پنجره که چشم به آمدن معشوقش دوخته ...
احساس یک ماهی که در ساحل به دست صیاد افتاده و با تقلای بی حاصل، تشنه یک قطره از دریاست
احساس یک تشنه که در کویر ، هنوز به امید یافتن برکه ست ...
احساس یک عاشق که دور افتاده از معشوق ...
احساس یک اسیر که در حسرت دیدن خورشید پشت دیوار ، به اندازه خود خورشید میسوزه ...
احساس سرکوب شدن یک حنجره که به فریاد میرسه ....
احساس سفر در خلاء ، بی هیچ صدایی ! سکوتی تا بینهایت
احساس یک ظلمت تا مرز بی انتها ....
وقتی تنها راه رسیدن به تو بستن چشم است و فارغ شدن از جسم
پرواز روح است و فغان دل ...
داد از این جدایی ....
امان از فاصله ....
امان از قلب بی تاب !