دنیای حقیقی برای من حقیقت نداشت
حقیقت دنیای من، دنیایی متفاوت بود !
تکرار ها و مکررات زندگی مکررا تکرار میشدند !
از حقیقت گریزان شدم !
از دنیای دود و آهن
پناه بردم به دنیای سیم و دنیای خشک !
جهان جدید کثیف بود ولی اگر چیزی نداشت برای من
لااقل کسی هم نبود که مجبورم کنه
من بودم و من بودم من !
تا اینکه .....
در ظهر دلگیر پاییزه یک جمعه دلگیرتر
ماه در شبم ظاهر شد
ماه که نوری عالم تاب داشت ! ولی دنیایی مانند من ...
ماه دست در دستم گذاشت ! من رو با دنیایم آشتی داد !
برگشتم به زندگی ! برگشتم به آنچه که سالها پیش از آن باید برمیگشتم !
روزها گذشت !
ماه کم پیدا بود ، ولی بود ! ماه در زندگیم سایه داشت !
حضور نداشت ولی منور بود !
گهگداری حالی بود و احوالی ....
همصحبتی برایم پر از شرم بود و کوچکی ....
روزها گذشت و ماه ها رسید ... همچنان ماه بود و مهری که حالا به کوه شدن می اندیشید
ماه ها گذشت و سالها رسید ! و ماه همچنان مهتابی میکرد و مهر هم به دنبالش ...
طوفانها وزید ! اما طوفان در ذات خود رفتن دارد ! پس رفت !
حالا مهر به بالای کوه رسیده بود !
حالا مهر دستش به ماه میرسید !
حالا مهر دستش را در دست ماه گذاشت و هر دو با هم شدند
مهر و ماه ....!
